تصنیف باران                                               online
onLoad and onUnload Example

تصنیف باران

 
 

وبلاگ من

وبلاگ من

خانه

پست الکترونيک

  گپ با ترانه    


 
      دوستان       

 

آينه
نغمه
شاملو
ديوان اشعار
کلبه ي عاشيق

آرشيو

 

 

 

 

 

خداي را ناخداي من ، مسجد من کجاست...؟

Thursday, March 25, 2004

Saturday, March 20, 2004



خوش به حال غنچه هاي نيمه باز

بوي باران بوي سبزه بوي خاك
شاخه هاي شسته باران خورده پاك
آسمان آبي و ابر سپيد
برگهاي سبز بيد
عطر نرگس رقص باد
نغمه شوق پرستو هاي شاد
خلوت گرم كبوترهاي مست
نرم نرمك مي رسد اينك بهار
خوش به حال روزگار !

خوش به حال چشمه ها و دشت ها
خوش به حال دانه ها و سبزه ها
خوش به حال غنچه هاي نيمه باز
خوش به حال دختر ميخك كه مي خندد به ناز
خوش به حال جام لبريز از شراب
خوش به حال آفتاب

اي دل من گرچه در اين روزگار
جامه رنگين نمي پوشي به كام
باده رنگين نمي نوشي ز جام
نقل و سبزه در ميان سفره نيست
جامت از ان مي كه مي بايد تهي است
اي دريغ از تو اگر چون گل نرقصي با نسيم
اي دريغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
اي دريغ از ما اگر كامي نگيريم از بهار







گر نكوبي شيشه غم را به سنگ

هفت رنگش ميشود هفتاد رنگ




بی مقدمه شروع کرد به نوشتن،داستان کوتاه اما دلنشینی روشروع کرد... برا تو هم تعریفش میکنم:


دستش رو باز کرد و با لبخند کودکانه اش کفت:" اين هوا دوستت دارم".منم خندیدم و گفتم:" منم همینطور..." خیس خیس شده بود انگار بارون فقط برای اون می بارید... انگار با بارون یکی شده بود. خنده هاشم بوی بارون می داد.حتی راه رفتنش، حتی کلامش... . گفتم:" یه وقت سرما نخوری کوچولو، آخه خیلی خیس شدی."... کودک دوباره همون لبخند رو تحویلم داد و همون صدای مهربون بود که گفت:" من که خیس نشدم، تو مراقب خودت باش..." . راست می گفت... خیس نشده بود...! فقط پر از بارون بود فقط از بارون لبریز شده بود نگاش که می کردی آرامش عجیبی داشت -ودیعه ای از بارون- اونقدر آروم بود که گریه ات می گرفت، دیگه نمی تونستی نگات رو بدزدی، می خواستی نگاه کنی... به اون... به بارون... به بارونِ اون... به بارون با اون... . دوست داشتم بارون باشم؛ ببارم و مث بارون شادش کنم؛ باهاش دوست باشم... . اون هیچ وقت بهم نگفت بارون رو برای این دوست داره که... با تفکر کودکانه اش پیش خودش فکر می کرد بارون مامان بابای گل و درخت هاست؛ فکر می کرد حالا که پدر مادر نداره ، می تونه بارون رو سرپرست و یار خودش بدونه به جای من... به جای تو... به جای همه اونهایی که میتونستن دستای کوچیکش رو بگیرن... . راست می گفت...

های... با توام !!! اوه ببخشید قصد جسارت نداشتم، خواستم به خودت بیای... تا حالا شده درد بچه های معصوم و بی سرپرست رو درک کنی؟!شده دلت بخواد براشون بباری؟دم عیدی دلت خواسته صندوقایکمک به اونها رو پر کنی؟! دلت خواسته تیپ نازنینت رو زیر پا بذاری و دل اونها رو شاد کنی؟ شده از خودت بگذری برای کسی که نه دیدیش نه میشناسیش؟ کسی که نخواهد فهمید تو دستش رو گرفتی؟... شده حس جودی رو به بابالنگ دراز درک کنی؟ نمی خوای احساس شریف بابا رو حس کنی؟؟ عزیز... دوست... بامرام... پاشو دستاشون منتظره... زود باش... کمکشون کن... پاشو جوونمرد...
نوشتنش رو ادامه داد:


بهم گفت:" داداشی... کاش بارون هیچ وقت بند نمی اومد." دست خودم نبود همون آن اشکام ریخت... از وقتی اونا رفتن جز من و تو پناهی نداشت... - البته جز بارون- خواستم بهش بگم کوچولوی من نترس؛ بارون همیشه هست تا هروقت دلت بخواد... بغضش گرفته بود... وسط اون بارون دستمالش رو درآورد و بهم داد و گفت :" بیا اشکات رو پاک کن..." وسط گریه خندم گرفت به کودکی و سادگی اش... آخه میون اون بارون خدا که زمین و آسمون رو بهم وصل کرده بود، اشکام هیچی نبودن. دستمال رو ازش گرفتم. گفت:" پاکشون کن" نفهمیدم برا چی... دستمال رو به چشام کشیدم. نمیدونم از اشکای من بود یا بارون یا هر دو. خیس خیس شده بود... نفهمیدم چرا توی اون بارون اصرار داشت اشکام رو !!!پاک کنم.؟

هه... از تو بعیده... تو که باید بفهمی چرا... درسته بارون و اشک الزاما درد نیستن، ولی فکرش رو بکن تو هر مصیبتی، هر دردی رو برداری، هنرهِ... . پاک کردن اشکات توی اون بارون وظیفه بود؛ عبادت اشکات بود. خدایی اش فکرش رو بکن؛ فکر می کنی تو زلزله بم چقدر آسیب رسید به پیر و جوون؟؟ نه فکرش رو کردی؟ یکی دو بسته ای که من و تو فرستادیم(تازه اگه فرستاده باشیم) به چه درد اونا می خورد؟ خونشون می شد؟ سرپناهشون بود؟؟! چی بود براشون؟! داغ عزیزای پرپر شده شون رو برداشت؟!! نه والله... والله نه... کمکی به اونا نبود. فقط ... فقط می گفت: عزیزا... ما هستیم... شریک دردتونیم... می خوایم که وفادارتون باشیم و یاریتون کنیم... حیف که دستامون ضعیفِ... نه وجدانی فکر کردی اگه کوچولوئک دستش به صورت اون میرسید دستمال به دست خودش میداد؟! نه؛ خودش پاک می کرد. میدونم کمتر از این حرفام ولی این رو برا همیشه یاد بگیر: هر کاری... در هر شرایطی ازت برمی اومد بی دریغ انجام بده... بی دریغ و بی چشمداشت بازگشت نثارکن ...
نوشتنش رو ادامه داد:

دستمال خیس خیس شده بود. بهم گفت:" دستمالم رو پس بده." بازم نفهمیدم برا چی می گه، اون تیکه دستمال خیس به چه دردش می خورد؟ بهش دادم؛ دوباره خندید، این بار خوشحالتر از بارهای قبل سرش رو به آسمون گرفت و گفت: "حالا دیگه هیچ وقت بند نمی آد" خندیدم... ولی هنوز به پس گرفتن دستمالش فکر می کردم...


ببین بعضی وقتا چیزی از خودتنیست ولی می تونی باهاش به یکی کمک کنی؛ شاید همه این حق رو بهت ندن، ولی من میگم میشه. تو چی؟! مثلا یه کتاب از خودت نیست ولی پر از حرف و درسه؛ صاحبش نیست که تو اون لحظه بخواد تصمیم بگیره؛ من میگم تو میتونی اون کتاب رو برداری و ازش به دیگری درس بدی؛ با امید اینکه اگه دوستی که صاحب اون بود هم خودش همین کار رو می کرد. یا مثلا از عشق عزیزی پری، گرمی، با طراوتی؛ عشق دیگری بالا بردت؛ آیا نمیشه از اون عشق نیرویی برای کمک به دیگری بگیری با ایمان به محبوب که اون هم همین کار رو می کرد اگه اونجا بود... شاملو از مارکوت بیکل ترجمه کرده بود که:
"می توانم نگه دارم دستی دیگر را
چرا که دستی مرا گرفته است
و به زندگی پیوندم داده است "
میشه... شاید اون کوچولوئک دستمال از خودش نبود که پس گرفت... شاید یادگار عشق مادرش بود؛ و می تونست اون رو برای سبک کردن غم مرد قصه گو به ودیعه بده. به این هم فکر کن. من میگم عاقل(عاشق) بود که خودخواهی نکرد. باید از نداشته هات به دیگران هدیه بدی. هنر نیست داشته باشی و ببخشی. بگو که حاضری این کار رو انجام بدی...

ادامه داد:

از اون روز به بعد هر وقت دلش می گیره، هر وقت غصه داره و قلب کوچیکش پر از درد، آرزو می کنم بارون بباره؛ آخه می دونم چقدر ...بارون رو دوست داره

وه... همینه... کم کم داشت کوچولوئک رو می فهمید... تونست تونست از نداشته اش به اون هدیه بده؛ با آرزوش. خیلیه یه شهاب ببینی و تو اون لحظه برای خودت دعا نکنی و دیگری رو دعا کنی. راستی... فهمیدی اون دفعاتی که آخر حرفام برات نوشتم آرزومند آرزوهایت یعنی چی؟! میدونم می فهمی... ولی بذار بازم بگم اگه حقیرم و ناتوان ولی به قولی میتونم بزرگ شم چون آرزوم بزرگه. همه خوبی ها برای همه خوب ها... بیا با هم برا همه دعا کنیم. باید که خواهان خیر برای همه باشیم. چند وقت پیش همون دریادوستی که بار قبل گفتم میگفت تمرین جدیدش اینه که به جون همه اونهایی که تا حالا یه سلام بهش کردن دعا کنه... بیا با هم تمرین کنیم. دعا به خیر همه... از صمیم قلب.... پس قرارمون تحویل سال نو پای سفره یا نه حتی دربدر، از صمیم قلب دعا برای همه

...می دونم چقدر بارون رو دوست داره. چهره اون روزش که یادم می آد، آرامش و خنده های معصومانه اش که جلو چشام می آد؛ می بینم دوای دردش فقط یه چیز... بارون یه بارون درست حسابی... ناب... بارون من یا تو یا خدا... بباره تا از هرچی غصه خالیش کنه... آرزو می کنم بباره... اون وقت که چشام پر از اشک می شن. حتی بغض ندارم اما چشام خیس خیس میشه. دلم می خواد صداش بزنم و بگم: کوچولوی من؛ نگاه کن، داره بارون می آد، برای تو؛ نگاهش کن..." ولی نیست که ببینه...

ببینم تا حالا فکر کردی استجابت دعا یعنی چی؟ تا حالا صدات رو شنیده؟ الحق شده دعایی کنی و فکر کنی نشنید ولی جوابش رو به نحوی دیگه ببینی؟ مث آرزوی مرد قصه گوی من؟ آرزوی بارون کرد... چشاش خیس شد... آسمون رو کمک خواست... خدا دل دریای اش رو بارون داد و خودش بارید... یا مث من... آرزوی مرگ کردم خدا تو رو بهم داد... نه گلم... آرزوم، مرگم تو نبودی، تو پاسخی به این آرزو و خواست او بودی... به اثبات اشتباه بودنش... فکر نکن اینقدر بی وفا شدم که بگم برام مرگ تدریجی شدی... راستی اگه حالش رو دارین... اون لحظه های نابی که پاسخش رو شنیدین بهم بگین(خرجش یه نظردهی فقط) خیلی دوست دارم بدونم... می خوام شنیدن صدای همیشه خاموش او رو یاد بگیرم... سکوت گیرا رو شنوا بودن؛ چیزی که باید از هم یاد بگیریم.... پس حتما بهم بگین...

ادامه داد و دیگه هیچ چی نتونستم در جواب نوشته هاشبگم، دیگه نمی فهمیدم آخر داستانش رو ...

روزهاست ازم دوره؛ روزهاست که رفته. خودش یه روز زیر بارون گفته بود که باید بره. یادمه اون روز هیچی نگفتم. گفت:" داداشی زود برمی گردم به خدا." نفهمیدم چی میگه. اون روز زیر بارون فقط حواسم به چشماش بود. به چشمایی که از آرامش برق می زد. گفت:" به خدا جای دوری نمی رم. زود بر می گردم. دوباره میام تا با هم زیر بارون قدم بزنیم." نفهمیدم چی میگه. خندیدم. ولی این بار اینگار نخندید. نمی دونم. شاید نباید می خندیدم...

فقط دلم خواست بگم مث امیرکوچولو که مات و مبهوت منتظر نیش مار بود... حتما اون هم درد گزیدن رو حس کرد که نتونست برای دل مهربونت بخنده...

حالا که نیست می فهمم منظورش رو؛ حالا که نیست، هر بار که تنهایی بارون نگاه می کنم، چیزی جز چهره آرومش نمی بینم؛ صداش می شنوم که باز می گه: "داداشی این هوا دوستت دارم" دستاش می بینم که به دو طرف باز بازه. می دونم بر می گرده. می دونم جای دوری نرفته بعضی وقتا ناخودآگاه گریه ام می گیره. دلم براش تنگ می شه و اشکام براش جاری... می دونم دوباره آرزوی بارون کرده. رو می کنم به آسمون و می گم : نگاه کن... بازم بارون... بازم برای تو"... میدونم که آرومش می کنه. می خنده و میگه :" بارون همیشه هست تا هر وقتی که بخوام."

قصه گوی من... این رو بدون... برای آرامش دو قلبِ همراه، ایمانشون به همراهی برتر و محکم تر از هر دلیلی برا با هم بودن... حالا دور از هم یا با هم... اگه این ایمان به کوچولو در تو نبود؛ نمی فهمیدی اشکای تو برای آرزوی اونِ... اگه مومن بودن به خواستی در عین ناتوانی، کافی نبود به جاری شدن خواسته ات،هرگز چشات برای آرزوی اون خیس نمی شد. هرگز از این فاصله خنده هاش رو نمی دیدی، نمی شنیدی... دیگه نگو دردش رو نمی دونی که چرا آرزوی بارون کرد. قصه گوی راستینم... نباید اجازه بدی فاصله بین تو و اون باعث شه دردش رو نفهمی. فقط به این شیوه که نگی نمی فهمم. مومن باشی به احساس عمیق همراهی بین تو و کوچولوی همیشه خواهانِ تو... بیاین همه با هم مومن باشیم به همه خواسته هامون




Sunday, March 14, 2004


   برام يه ميل زده بود... تصنيف کارون... دختر نجيب و آرومی بود و عاشق... می خواستم کارونش رو پر از آب کنم... کارون تو رو... رود کويری تو رو... تصنيف باران رو برای پاسخ به ميلش ساختم... صادق باشم باهات اين اولين انگيزم بود... ولي... حالا هم دلم ميخواد همه حرفايی که بارون... بارون خدا... بارون خودم... بهم گفته بهت بگم...



   بچگی هام از برف و بارون متنفر بودم... هميشه تا برف بازی ميکردم از سرما کبود ميشدم و گريان و نالان ازش فرار ميکردم...



   گذشت... اينقدربا بارون دوست شدم که ساعت ها به خلوتش راه پيدا کردم... اولين پای دوستيمون اين بود که اجازه بدم نرم نرمک نوازشم کنه... اينقدر صميمی شديم که بالاخره تونستم که از يه تيکه ابر با ترانه ای که بهش با فريادم برای دل خودم هديه دادم، بخوام بباره... و باريد.... اون روز رو خوب يادمه... اينقدر با بارونش باريدم تا اون تموم شد و من تازه ميرفتم که شروع شم... معلم ادبياتمون خودش حال و هوای بارون رو ميدونست... درس اون روز از دکتر زرين کوب بود... من دلتنگم استادم بودم واون هم دلتنگ استادش... ارادتش به استاد کلاس درس اون روز رو زير بارون آورد... وه که چه صفايی داد....



   نميدونی .... نميدوني.... يادته؟!......از همون روزا بود که از خدا ابر خواستم به تمنا به گريه.... ابری که عامل اشکم بشه . همنواز اون... يه ابر مهربون و نورسيده مث تو.... گاهی دلم ميخواد بهت فرياد بزنم : چکه کن ای ابرک من  مث ستاره بر زمين... همه اينها از شرم باريدن... که از ابر بخوای به جای تو بباره...... فقط شرم..... شرم از اشک.... از حضور...



   نميدونم کی باهاش بدی کردم که ديگه نخواست باهام دوست باشه.... حسادت کی بود؟ نميدونم...... يادمه اون روزا که ابر و بارون ديگه همپام نبود هر بار بهم ميگفت... سرما ميخوری نرو زير بارون..... ميرفتم.... و سرما ميخوردم .... آخه کی رو بايد بيشتر دوست ميداشتم؟ ابرک خودم يا ابر خدا؟؟!!!



 



   گاهی وقتی همه مث ديوونه ها نگام ميکردن به خودم می باليدم!!!!! تو که بايد تا حالا فهميده باشه آره از عشق ديوونگی هم عالمی داره...



   اما اون روزا بارون به قهر ميبارين و به جايی که دردام رو بشوره به دردم اضافه ميکرد.... چرا بشون نميگفتی که...



  تا اينکه بالاخره بارون زد... يه جور ديگه نازل شد... يه بارونی ديگه همراهم شد تا يواش يواش با بارون آشتی دادم...



   اين حرفا گذشت... تا همين آخرين بارونای اصفهان... ميرفتم به طرف خوابگاه... يکی از همون هوايی های دريا رو ديدم که افق ديد زيبايی  رو داشت از پشت درخت ها... بارون رو می ستود.... اما زير چتر !!!



 



   تو که ميدونی اينجوری نميشه... بايد صاف صادق و شفاف باشي... بايد دل رو به دريا داد... اگه بهش دل نديم که ابر کجاست که تصنيف بارون رو بشه خوند؟؟



   حيفم اومد... اون بارون... اون صدا... اون شرشر زيبا... بايد خيست ميکرد.... بايد با خودش همجنست ميکرد.... تو که چتر ...؟؟ نه ميدونم تو هم چتر بر نميداشتي.... بالاخره همپای هم بوديم...



   آخه مگه ميشه گل رو از دور بو کرد؟؟... مگه ميشه کناری در کار نباشه اما گرمای آغوش رو فرياد زد؟ مگه ميشه دستا از هم دور باشن اما به ياری همديگه رو فشار بدن؟؟  جوابش رو بهم بده... ميدونم ميشه... يادم بده.... بالاخره بايد بشه.... بالاخره بايد بشه دست هم رو بگيريم و رو به خدا نيايشش کنيم.... بهم بگو که ميتونی يا نه؟!!



   اون روز خيس خيس بودم... همجنس بارون... درسته بت گفتم لباسام رو تنم سنگين شده... ولی خودت هم حتما اين رو چشيدی که درد و غم که شسته شه سبکتر از اين حرفا ميشي...



  .......... ولی ابر زمين بايد بدونه بارون اگه غبار دردی رو شست بازم خود درد هست... سنگ که با بارون نميره... فقط غبارش ميره و سنگينش کم ميشه... فقط بايد دست اون بياد و .... زمين خودش بايد بدونه اگه ميخواد دردی نباشه، جنبش بايد که از اون باشه...نه بارون.... بارون لطيف... اما ضعيف... مث گل شازده کوچولو... مث خود امير کوچولو.... نگفتي... چند بار با شازده کوچولو خوابيدي؟؟....



   بارون با هزار بار باريدن لايه ای از سنگ می گيره و زمين _ با اون قدرتش، با تکيه گاه خدايی اش _ اگه بخواد با کمترين تلاشی دنيا رو زير و رو ميکنه چه رسد به غم من يا تو... آخ اگه که اون بخواد....



   ميشنوي؟؟ بارون ميباره... برا هممون... ولی چندتامون دوسش داريم؟؟ جز زمين کدوممون تصنيف بارون رو ميشنويم؟؟ ... راست ميگي.... زمين هم قدر بارون رو نمی دونه... تا جايی که حال وهواش رو داره، از بارون سير ميشه... اون و تو خودش خفه ميکنه.... من که نفهميدم اين در خود فرو بردن بارون از عشق زمين به بارون؟ يا از خودخواهيش؟ يا از بيحوصلگيش؟... بی زحمت بهم بگو جوابت رو....



   گاهی زمين بی رحم ميشه... دست به دست بارون رو می چرخونه.... هی سر کارش ميذاره.... تا پرتش کنه به دريا... ولی يکی نيست به زمين بگه بينوا قدر بدون.... بارون مغرور نيست که از اون بالا مياد پايين پيش ما... ولی نعمت خداست... بايد قدرش بدوني.....



   ولی زمين اون ميده به دريا.... پدر هميشه می گفتن... دريا همون جاست که همونجا آخر خاک... راست ميگفتن... دريا ديگه زمين نيست... اگه زمين جواب بارون رو نده... از عشق اون گل نده.... بارون شايد تا به دريا برسه غم دلش رو کثيف کنه... اما دريا عين طهارت... عين پاکي... زمين که نيست... از من بپرسی ميگم خود خداست... زمين خيلی بی فکر... قدر نشناس... مث گل شازده کوچولو!! آی آی بازم گوش نکردی تا بفهمی چی ميگم بت... اونم مث من و تو فقط يه ريزه ديد داره... از دو تا سوراخ کوچولو و سياه ميبينه .... نميدونه اگه آب رو پس داد به دريا... بارون بالا و بالاتر ميره و اين خود زمين که تنها ميشه.... تنهاترين ميشه.... بارونش که نباشه ... بارون اگه آهش زمين رو بگيره گل و گياه و انسان و همه و همه باهاش بد ميکنن.... آخه بارون عاشق زمينه.... اگه زنده است برای خاطر خوندن برا زمين و تو.... برا انسان...



   اگه زمين ميدونست دريا خونه آب... اگه ميدونست خدای اون آفريننده بارون.... تا آخر دنيا فقط بارون رو با نهايت وجودش می نوشيد.... و حتی نمی گفت شايد سرريز کنه... شايد غرق شه... هزار بار بهش گفتم بايد دل رو به دريا داد.... زمين اگه از بارون سرريز کنه درياست و دريای بارون ابدي... فقط اينه که هر دو رو ابدی ميکنه.... اين و خودت بهم گفتی درسته؟؟؟  اگه از هم سرريز شيم ميشيم اشرف مخلوقات خدا..........



 



 بيا و بهش فکرکن.... مث زمين ديوونگی نکن.....    با ما باش....



 



يا حق






Friday, March 12, 2004


همه چيز گاه اگر کمی تيره می نمايد...
باز روشن ميشود زود
تنها فراموش مکن اين حقيقتی است :



بارانی بايد، تا که

رنگين کمانی برآيد



و گاه روزهايی در زحمت
تا که از ما انسانهايی تواناتر بسازد.
خورشيد دوباره خواهد درخشيد، زود
خواهی ديد.





Tuesday, March 09, 2004

سلام
مدت ها قبل از هم جدامون کردن... نفهمیدم تدبیر خدا در این جدایی چی بودکار اون یا که گناه من بود
فقط میدونم پارسال همین موقعها داداشم برگشت
درسته پیش من نیست و جدا از من زندگی میکنه... ولی هر چی هست بالاخره میدونم برادری دارم
برادری که مث هیچ برادر دنیا نیست...
تو این یه سال کلی چیز ازش یاد گرفتم و با مهرورزی بیدریغش دسته کم محبت کردن به همه رو بهم یاد داده
میخواستم ازش تشکز کنم چون همین کار هم جز کمترین چیزایی که برادرم بهم داده
نمیدوم تدبیر خدا بر دوریمون چی بود ولی تا آخر عمرم دعا میکنم هیچ خواهر و برادری که هم رو دوست دارن دور از هم نیفتن
دوری از برادر بزگتر شکننده است و مرگ آور
تو هم همین دعا رو بکن...
یا نه جامعترش که به نفع هردومون باشه
دعا کن هیچ دو دلداری از هم دور نیفتن...
الهی به امید تو...