تصنیف باران                                               online
onLoad and onUnload Example

تصنیف باران

 
 

وبلاگ من

وبلاگ من

خانه

پست الکترونيک

  گپ با ترانه    


 
      دوستان       

 

آينه
نغمه
شاملو
ديوان اشعار
کلبه ي عاشيق

آرشيو

 

 

 

 

 

خداي را ناخداي من ، مسجد من کجاست...؟

Monday, February 26, 2007

شب ندارد سر خواب.

مي دود در رگ باغ
باد، با آتش تيزابش، فريادكشان.

پنجه مي سايد بر شيشه در
شاخ يك پيچك خشك
از هراسي كه ز جايش نربايد توفان.

من ندارم سر يأس
با اميدي كه مرا حوصله داد.

باد بگذار بپيچد با شب
بيد بگذار برقصد با باد.

گل كو مي آيد
گل كو مي آيد خنده به لب.


گل كو مي آيد، مي دانم،
با همه خيرگي باد
كه مي اندازد
پنجه در دامانش
روي باريكه راه ويران،

گل كو مي آيد
با همه دشمني اين شب سرد
كه خط بيخود اين جاده را
مي كند زير عبايش پنهان.


شب ندارد سر خواب،
شاخ مأيوس يكي پيچك خشك
پنجه بر شيشه در مي سايد.

من ندارم سر يأس،
زير بي حوصلگي هاي شب، از دورادور
ضرب آهسته پاهاي كسي مي آيد.



Saturday, November 06, 2004

ما در روزگاری هستيم که بسياری چيزها را می توان ديد و باور نکرد و بسياری چيزها را نديده باور کرد...
ساناز... مرگ تو را نه ديدم و نه باور کردم... تو رفتی ... فروغ رفت... مينو رفت... همه در يک سال ...سال بد... سال اشک... سال خون تو... ساناز ... ساناز... عروسک هات را هنوز هم دوست داري؟؟ فکر اينکه سرت رو می ذاشتی روی اونها و اشک می ريختی ديوونه ام می کنه... ساناز... يادته چقدر روی نرده هی مدرسه وقتی دلگير بودی آروم ميزدم تو صورتت... ساناز تو نبايد بميري... ياد اون روزا بخير... آخه من کی می تونستم تصور کنم يه روز تو نباشی ؟!
ساناز يادته هميشه به ين فکرمی کرديم که تا کی رفيق می مونيم؟ ساناز تو هميشه از همه چيز واهمه داشتی که مبادا ما ترکت کنيم... اينه با مرام؟؟ خودت بگو رسمش اينه؟؟
آخه من کی به ذهنم می رسيد يه روز چشم باز کنم خودم پای سفره ی ببينم که برا مهمون کردن روحت برا غريب و آشنا می ندازيم... فروغ آخه کی اين جوری شد که سور عزای تو رو به سفره بشينيم؟! مينو خانم نگفتی اين دسته گلت سختش می شه؟
خدايا... مهربون... قربونت بشم... تو رو خدا حکمت و رحمتت رو قشنگ تر نشون بده... نه با صانحه... نه با سرطان... نه با سرطان...
ولی حق داري... ما که آدم نيستيم بايد زوری ازمون بگيري... و الا کدوم ماه رمضون به فکر خيرات افتاديم؟ کدوم ماه مبارک سهممون داديم به بچه های گشنه؟؟ راست می گن که غم آدم رو عميق می کنه ... به زور عزيزامون رو گرفتی که اونا بيان پيش تو و از اونجا بيان تو مخ ما يه کله بگن جز شما بازم آدم هست...
امسال حس و حال روزه نداشتم... هميشه نگرفتم چون اعتقاد خاصی نداشتم... پارسال گرفتم چون خواستم به سمتت بيام... امسال نگرفتم چون ديدم ين روزه گرفتن بيشتر نافرمانی تا اطاعت؟ تو گفتی نخوريم؟؟ من که باورم نمی شه... که چی مثلا؟؟ که بيايم خونه تا افطار سر مادر غر بزنيم که گشنمه يه چی خوشمزه بپز... يه چی مقوی بخر...
والله کار اکثرمون اينه... هيچ کدوم از وعده هيی که نمی خوريم (جون خودمون) نمی ديم يکی ديگه بخوريم... اصلا هم به رو خودمون نمی آريم که گشنه بودن ما چه سودی به حال اون پابرهنه هی معصوم می خوره...
الحق خوشبحال شما که رفتين... کمتر گناه کردين... شما رفتين با بار خوبيهاتون... ما مونديم و کوله ی که دوش گرفتيم و هر روز تنوع پذيرتر می شيم و گناه تازه تر می ريزيم توش...
خدايا ببخشمون...
ساناز... راستيتش اومدم بهت يه چی بگم و برم... اون روز که نوشتنه گريم گرفت ولش کردم... امروزم که دم سحری حالم گرفته است... و رفتم رو منبر... عالم بی عمل... کاش عالم بوديم... احمق بی عمل...
سانازجان... فروغ عزيز... مينو خانوم... خواستم جسارتا برا فردا دم افطار دعوتتون کنم ين ورا...
می دونم شما کارتون درسته... بی زحمت اگه دعوتمون رو قبول کردين يه نم نم بارون برا دل تنگ ما بيارين... می دونم شيد زورتون نرسه خدا رو راضی کنين، ولی ما دلمون تنگ شده...بذارين يه خورده با هم گريه کنيم...
ساناز يادته هميشه خيس بودم از بارون؟؟ يادته هی برام از ين و اون سراغ يه لباس گرم می گرفتی که بپوشم و يخ نکنم؟؟
اين دفعه لباس نمی خوام... بارون می خوام... نمی دونی چند وقته بارون نزده... چرا يه دو سه بار نم نم بارون زد... ولی حتی زورش نرسيد هوا رو صاف کنه چه رسد به خلق ما...
پس بی زحمت... بارون يادتون نره...
ساناز کاش مامانت عکست رو برام پست کرده باشه... لااقل نگات کنم...
خدايا... کمکون کن خوب باشيم... فکر کنم يه هفته از ماه رمضون مونده... کمک کن امانتی ساناز به بچه ها برسونيم... اجازه بده بيان مهموني... يا خودت يه جا بهتر ببرشون... تنها شون نذار خدايا...
عزيز دلم خيلی گرفته... دلم بارون می خواد... بگو بارون بباره...
غصه نخور نازنين... نکنه دلت بگيره... ببين صدا شون می آد...
باز می گردم. هميشه باز می گردم.
مرا تصديق کنی يا انکار، مرا سر آغازی بپنداری يا پيان، من در پايان پايان ها فرو نمی روم.
مرا بشنوی يا نه، مرا جستجو کنی يا نکنی، من مرد خداحافظی هميشگی نيستم.
باز می گردم. هميشه باز می گردم.
خشم زمان من بر من مرا منهدم نمی کند. من روح جاری اين خاکم.
من روان دائم يک دوست داشتن هستم.
نازنين... غصه نخور... همه عزيزامون هستن... همينجا کنار ما... من مطمئنم فردا... نازنين کاش فردا بارون بياد...

يادته گفتم دلم خواب زياد می خواد... آخه دلم تنگ...
خواب.
تنها خواب
نازنين!
دستمال های مرطوب تسکين دهنده دردهای بزرگ نيستند.
اينک دستی ست که با تمام قدرت مرا به سوی ايمان به تقدير می راند.
اينک سرنوشت، همان سرافرازی ازلی خويش را پايدار می بيند.
شايد، شايد، ما نيز عروسک های کوکی يک تقدير بوده ييم... نمی دانم...
نمی دونم . . .





Tuesday, May 18, 2004

مرگ آنگاه
پاتابه همي گشود که خروس سحرگهي

بانگي همه از بلور سر مي داد --

گوش به بانگ خروسان در سپردم

هـــم از لحظه ترد ميلاد خويــش.


مرگ آنگاه
پاتابه همي گشود که پوپک زرد خال

بي شانه نقره سر به صحرا مي نهاد --

به چشم، تاجي به خاک افگنده جستم

هــم از لحظه نگران ميلاد خــويش.


مرگ آنگاه
پاتابه همي گشود که کبک خرامان

خنده غفلت به دامنه سر مي داد --

به در کشيدن جام قهقه همت نهادم

هــم از لحظه گريان مبلاد خــويش.


مرگ آنگاه
پاتابه همي گشود که  درخت بهارپوش

رخت غبارآلوده به قامت مي آراست --

چشــم به راه خــزان تلخ نشســتم

هـــم از لحظه نوميد ميلاد خــويش.


مرگ آنگاه
پاتابه همي گشود که هزار سياه پوش

بر شاخسار خزاني ترانه بدرود ساز مي کرد --

با تخلص سرخ بامداد به پيان بردم

لحظه لحظه تلــخ انتظـار خــويش.


 




Sunday, May 02, 2004

آنکه دلداده شد به دلدارش
ننشيــند به قصــد آزارش
بــرود چـشم من به دنبالش
بــرود عشق من نگه دارش





Thursday, April 29, 2004

سلام...

دفتر شعراش رو که می خوندم دلم بدجوری ناله می کرد... نمی دونم شايد يه درد مشترک
شعراش رو به دلم می نشوند... کاش آخرين درد هم مشترک می شد... اووه نه... می دونم
اينجوری خيلی ناراحت می شدی... تازه پرواز اون نازنين که درد نبود... رهايی از هر
دردی بود و وصال هميشگی....

می دونم اگه به اون روز برسم ديگه از هيچی ناراحت نميشم... می دونم شايد الان داره
بهمون می خنده که بابا بی خيال... اينا که شما می گين که درد نيست... می دونم داره
بهمون می گه بيهوده تلف نکنين عمر رو....

گزينش های قشنگی از شاعرای مختلف داشت... مثلا...

دلم نمی آد مثال بزنم... باورش سخت... چه ميشه کرد... زندگی همين بوده و هست...
حالا هی بگين بايد زيبا ديد... حرفی نيست سر تسليم رو داديم... ولی کاش نبايد می
داديم... يه روزگاری غرق در شوق همسان بودن با ديگری بودم... حالا محو خلقت خدا...
که چقدر گوناگون آفريد ما رو... يادته؟! شاکر و مات و مبهوت اين همدلی و يکدلی
بودم... چقدر حرفش رو باهات زدم، چقدر شکرش رو با خدا کرديم... حالا... بايد بگم...
به سلامت دارش...
برای چي؟؟ تفاوت ... تضاد... ناهمگونی... شايد يه روزی
...

حرف از دل بسه فقط بسنده می کنم به يه شعر که تو دفتر نازنين خوش پرواز ديدم...  
يا حق


سر از کوی تو گـيرم که روم جای دگر

کـو دلـی تا بسـپارم بـه دل آرای دگر

عاقبت از سر کـوی تـو بـرون بايد رفت

گـيرم امـروز دگر ماندم و فرادی دگر




Friday, April 23, 2004

سلام مهربون ... بازم حرف من و تو باید توی خلوت باشه و نه توی بلاگ... یکی از دوستان زحمت یه شعری رو برای وبلاگ کشیدن که عینا منتقل می کنم... ولی نگفتند که از کی هست... فردا برات یه شعر دیگه میزنم :


مقــدور هسـت دردلی با شمـا کنـم
یا گاه نام کوچکتــان را صــدا کنـم

اصلا امیــد هسـت که با دستهایتان
این دستــهای غمــزده را آشنا کنـم

ساکت نشسته اید مرا سرزنش کنید
ساکت نشسته اید لب گـــریه وا کنـم

غمهای من اگرچه بزرگند لحظه ای
فرصت دهیـد تا هــمه را بر سلا کنـم

فرصت دهید تا پس ازآن روزهای تلخ
دنیای خوب تازه تری دست و پا کنم
 

از دور دوســت دارمتان وز روبـرو
اصلا نمی شــود که چنیـن ادعا کنــم

هی دلخــوشم که شبــی لای خوابهــا
یکبــــار نام کــوچکــتان را صدا کنــم




Tuesday, April 13, 2004

بنام

سلام. يکی از دوستان ابتدای سال نو در ادامه شعری که از آقای فریدون مشیری زده بودم لطف کردن و حرفهایی رو نوشتن... گفتم بد نیست شما هم بخونین... حالا فعلا تا خودو دستم به نوشتن بره و بارون بزنه از صحبتای ایشان استفاده کنیم...

"....

ما آدمها همينجوريم. مخصوصا من. هيچ وقت قدر خودم رو ندونستم. يه ذره به عظمت خودم ، به ذلت خودم ، به قوت خودم و به ضعف خودم فكر نكردم. همش اين طرف همش اون طرف. آخرش هم هيچي. ناسلامتي من قراره خليفه باشم! تازه وقتي به قول قديمي ها عقلي پيدا مي كنم اونوقته كه براي خودم حساب باز مي كنم كه من منم! يه وجود! يه هستي! يه جوان. برو دنبال اول بيچارگي همين جاست. اينجاست كه كسي بايد بهت بگه تويي وجود نداره! اصلا تو نيستي! كجاي كاري! اگر يك لحظه هستيت رو بگيرند دستت به كجا بنده! كدوم من مي خواد به دادت برسه الا منِ نيستي! چه فايده. هر چي بگن از اين گوش مي شنوم از اون گوش ميدم بيرون! دو در ردن ديگه شده عادت! حتي با خدا! ترس ديگه معني نداره. مگه وقتي كه گيرت بياره! اونوقته كه تازه اونجا هم ول نمي كنم.كلي منت مي گذارم سر خدا كه بابا من بندت بودم. نماز بخون ، روزه بگير و هزار تا كار نكرده رو رديف مي كنم براش كه حقم رو بده! مگه من چه بدي در حقت كردم خدا كه اينطوري اذيتم مي كني! بدي بالاتر از اين كه نمازت رو به رخ خدا مي كشي. كدوم نماز؟ هموني كه از اول تا آخرش نمي فهمي چي داري ميگي؟ خم شو ، راست شو ، بشين ، پاشو، همين. موقع نماز انگاري كه دارند شكنجت مي كنند. لحظه شماري مي كني كه تموم بشه. در حالي كه خدا اون بالا داره مي گه: صديقي! عبدي! بابا باور كن هيچ كسي توي اين خراب شده دنيا بيشتر از من تو رو دوست نداره. نمي شنوي؟ نمي بيني؟ تقصير اون نيست كه. با كدوم گوش مي خواي بشنوي؟ با كدوم چشم مي خواي ببيني؟ با همين ها

بارون وقتي مي باره دو جور مي باره: نم نم و با حال، شرشر و سنگين. جفتش رحمتِ . رحمتِ رحمان. مال همه. بي دين و مسلمان. مومن و كافر و شرشرش وقتي سيل شد ، براي كافر عذابه و براي مومن امتحان. گاهي وقتها هم خيلي سخته. نم نمش براي اوني كه نمي دونه كيه ، جز يه نم نم آب چيزي نيست. تازه كلي هم ناراحت مي شه . يه چتر بزرگ هم مي گيره رو سرش! ميره زير بارون. به اين فكر مي كنه كه با اين آب چه كنم؟ دنبال نفعشه. خوب اشكالي نداره ولي وقتي نفعش رو بردي نمي خواي ببيني از كجا اومد؟ براي چي اومد؟ چرا براي تو اومد؟ نمي خواي يه تشكر خشك و خالي بكني؟ فقط همين ، ازش استفاده كني و ديگه هيچي ؟ يه چتر خوشگل هم بگيري روي سرت و بري زير بارون. بعد هم يه ژست رمانتيك مصنوعي كه : به به ! چَه چَه! عجب فضايي! گاهي وقتها اينقدر اعصابشو خُرد مي كنه كه از زيرش فرار مي كنه. زير لب هم ديگه علاقه اي به بارون نداره. حتي ديگه نمي تونه اداي دوست داشتن بارون رو در بياره! اونهم با چتر خوشگلش! ديگه حتي حاضر نيست صداي نم نم بارون رو بشنوه! ديگه حتي نمي خواد ديگه هيچي. حتي ديگه آسمون رو هم نمي تونه ببينه. دنبال يه چيزي مي گرده كه فرار كنه. در بره تنهايي ايستاده. داره بارون مياد. شنيده رفتن زير بارون بدون چتر يه حس خوبي داره. يه نفع داره. مي خواد ببينه راسته يا نه مي بينه بعضي آدمها دارند بدون چتر زير بارون راه ميرن. لذت مي برند. كم كم دلش مي خواد اونهم بره. بره و بدون چتر زير بارون قدم بزنه

دست مي بره كه چتر خوشگلش رو ببنده. بندازه دور. اونوقت فكر مي كنه : بابا بي خيال. مي خواي بري چكار؟ بري خيس بشي ؟ لباسهات كثيف بشه؟ بخوري زمين؟ از همه بدتر مي خواي مريض بشي؟ سرما بخوري؟ و هزار تا دليل رديف مي كنه كه ول كن. وقت خودت رو تلف مي كني. حالا وقت زياده. يه وقت ديگه برو. حالا كه وقت اين كارها نيست. برو خوش باش. يه ليوان چاي داغ و خلاصه اينقدر اين بيچاره رو بالا و پايين مي كنه كه بالا خره پشيمونش مي كنه. ولمون كن بابا حال داري. بريم دنبال زندگي! آدم عاقل بدون چتر و لباس گرم و باروني و ميره زير بارون؟ اصلا كي گفته گاهي وقتها كار از اين هم بدتر مي شه. همينطوري كه داره رد مي شه ، اونهايي رو كه دارند قدم مي زنند ، بدون چتر ، بدون لباس گرم ، بدون باروني ، مسخره مي كنه! هِر هِر هِر! بيچاره ها ! خودتون رو سر كار گذاشتين! همينجوري ميره و مسخره مي كنه يه وقت مي بينه اين طرف كه اون داره مي ره هي بارون مياد ، شديد و شديدتر ولي او طرف هوا داره صاف مي شه ديگه دور شده فقط يه خورده از آسمون اون طرف رو مي بينه آبيِ! آبيِ! آبيِ! آبي!

و اون آدمهايي كه داشت مسخرشون مي كرد، دارند يه چيزي رو تماشا مي كنند رنگارنگه رنگين كمونه

براي اوني كه مي دونه كيه و چيه ، نم نم بارون يه چيز ساده نيست. نم نم بارون براي اون يه چيزي بيشتر داره. رحمتِ ولي مالِ رحيمِ. شديدتر و زيباتر و لطيف ترو عزيزتر. يه فضليِ كه از طرف رحيم بهش اعطا شده رحمتي كه اون درخواست نكرده و لطف و جود و كرم رحيم بوده. كُلي كيف مي كنه. خدا منو يه چيزي حساب كرد! بهم يه هديه داد! گفت بگير و شكرگزار باش. ديگه هيچي نمي خوام. هميشه منتظره منتظره كه بارون بياد. لحظه شماري مي كنه! مي خواد مزه اين رحمت رو بچشه. مي خواد بدونه كه رحيم چي بهش داده. بارون رو مي خواد نه براي نفعش ، بارون رو مي خواد چون از اون رسيده بارون رو مي خواد چون مي تونه از اون به اون برسه! نزديكترين راه! قشنگترين راه! اما

اين وسط يه چيزي كمه داشت به اين كمبود فكر مي كرد. نگاهش به بيرون افتاد قلبش تند تند مي زد تندتر و تندتر داشت بارون مي اومد! يه بارون نم نم مَشت! داشت مي مُرد! باورش نمي شد كه وقتش رسيده! خودش رو آماده رفتن كرد داشت در رو باز مي كرد كه بره بيرون. يه دفعه « ببخشيد! كجا ميريد! » نگاه كرد كسي رو نديد. فكر كرد شايد خيالاتي شده از شدت هيجان! ولي دوباره شنيد:« صبر كن! نرو! » اين بار ايستاد. صدا ادامه داد : « كجا مي ري؟» و اون گفت: زير بارون. صدا گفت: « دست خالي مي ري؟ » اون گفت: مگه چيزي بايد ببرم؟ صدا ادامه داد:

« اگه اينطوري بخواي بري ، خيس مي شي؟» گفت: خوب بشم؟ صدا گفت: « يعني مي خواي لباست كثيف بشه؟ مگه تازه نخريدي؟ » يه خورده با خودش فكر كرد ادامه داد: « نمي ترسي از اينكه مريض بشي؟ ممكنه بيفتي دستت بشكنه؟ شايد سرت بشكنه؟ ممكنه اتفاقي برات بيفته » صدا داشت همينطوري مي گفت. يه دفعه يه چيزي به ذهنش اومد. يه وقتي ، يه شبي ، يه جايي با رحيم خلوت كرده بود! بهش گفته بود: « رحمتي به تو اعطا كردم. بگير و سپاس گذار باش. مطمئن باش از آن به من مي رسي اگر .. اگر.. هر چي فكر كرد بقيه حرفها يادش نيومد.خيلي فكر كرد ولي بي فايده بود. باز صدا ادامه داد: « به حرفهام گوش مي دي يا نه؟» ولي اون مونده بود چيكار كنه. بد جوري گير كرده بود يه مدت كوتاهي گذشت. يه دفعه به خودش اومد. « مطمئن باش از آن به من مي رسي اگر... اگر با دلت بيايي. » چشمهاش برقي زد. قدمهاش رو سريعتر كرد. صدا كه گويا ترسيده بود داد زد: « پس چرا رفتي؟ چترت يادت رفت؟ مگه نمي خواي با خودت ببريش؟ » و اون برگشت. يه نگاهي به دَور و بَرش كرد. يه لبخندي زد. بعد گفت:

« اوني رو كه بايد ببرم بردم. لذت زير بارون رفتن به اينه كه چتر نباشه. و رفت »

من تا حالا زير بارون بدون چتر نرفته بودم. ولي يه بار تصميم گرفتم برم. به نظرم هيچ باروني به نم نمي نماز نيست. هيچ باروني به زيبايي نماز نيست وهيچ باروني به طروات نماز نيست. موقع بارون اومدن اولين چيز قشنگ بوي خاكه نمي دونم چقدر دوستش داري ولي بوي خاك خيلي جالبه. يه حس آشنا. آدم يه لحظه مي ره وقتي بارون مي باره اول بوي خاكه كه بلند مي شه و اولين كلام نماز بوي خاكه : « الله اكبر ». من كي هستم؟ هيچ كس. تو كي هستي؟ هستي؟ بزرگتر از آنچه تو بدان بينديشي!

بارون يه رحمته يه نعمته يه بخششه به ما. بارون ، پاك مي باره. خالصه. به زمين كه رسيد زشتيها و كثيفيها رو با خودش مي بره و وقتي دوباره به بالا بر مي گرده باز هم تميز ميشه! و دوباره مياد . بارون پاك مي كنه به قيمت از دست دادن زلاليتش! پاكيش! صفاش! واقعا طراوت بعد بارون لذت داره. به خصوص موقع بهار. همه چيز زنده ميشه! تازه و شاد! اينها همه يه طرف ، آسمون بعد از بارون يه طرف! رنگين كمون هم يه طرف! اونوقته كه بايد بگي : « الحمد لله رب العالمين ». هر چه شكر و سپاس توي دنياست بردار و بگو كه باز هم كمه! بگير و شكرگزار باش. بعد بارون ميشه زندگي رو ديد و بعد نماز ميشه آرامش رو لمس كرد. براي زير بارون رفتن بايد حساب و كتاب رو كنار گذاشت. بايد رفت. چيزي براي فكر كردن وجود نداره كه اين بهترين كاره. ارجح بر اون كاري كه حالا داري مي كني! براي نماز خوندن بايد ديوونه بود كه عقل را بدين ره راهي نيست. زير بارون رفتن دردسر داره و نماز با دل خوندن هم

هركه در اين بزم مقرب تر است جـام بـلا بيشتـرش مي دهنـد

ممكنه خيس بشي ممكنه بيفتي و لباسهات كثيف بشه و وقتي گفتي « اياك نعبدُ و اياك نستعين » و فهميدي كه چي گفتي اونوقت تازه كار شروع مي شه. بِ بسم الله. هر چي بيشتر دوستت داشته باشه بيشتر مي فرسته. همه رقم: خوب ، بد ، زشت! اين وسط تو هيچ كاري نمي توني بكني مگه صبر شايد اينجا هيچي بهت نده. هيچي. تا سر حد جون. باقي موندن زير بارون سخته و صبر مشكل تر اما لذت ديدن رنگين كمان رو داره! ممكنه همه چيزت رو بگيره. همه چيز! عزيزترين چيزهات رو مي گيره! از عاقبت كار هم خبر نداري. كاري هم از دستت بر نمياد مگه توكل ، مگه صبر ، مگه نماز تو اونو به عنوان يه دوست قبول كردي. دوستي كه دوسته. و اون هيچ وقت بدِ دوستش رو نمي خواد

ولي يه چيزي اين وسط حواست باشه كه همين نم نم ممكنه سيل بشه. ممكنه بري و لذت ديدن رنگين كمان رو از دست بدي. اونوقته كه مي اُفتي توي سيلنماز با ريا نماز با غَل و غَش نماز با چتر ، سيل مياره

اميدوارم روزي بياد كه همه ، اعمالشون مايه مباحاتشون باشه پيش رحيم

ان شاء الله /span> "





Tuesday, April 06, 2004


دیدی....
بارون غسلش داد... اشکای تو... مادر... دیگه پاک پاک سپردینش به او
صبر می کنم تا خودت حرفت رو راجع به اون روز بارونی برام بنویسی...
فقط...
روحش شاد و دلت از هر داغ و غم آزاد...




Thursday, March 25, 2004

Saturday, March 20, 2004



خوش به حال غنچه هاي نيمه باز

بوي باران بوي سبزه بوي خاك
شاخه هاي شسته باران خورده پاك
آسمان آبي و ابر سپيد
برگهاي سبز بيد
عطر نرگس رقص باد
نغمه شوق پرستو هاي شاد
خلوت گرم كبوترهاي مست
نرم نرمك مي رسد اينك بهار
خوش به حال روزگار !

خوش به حال چشمه ها و دشت ها
خوش به حال دانه ها و سبزه ها
خوش به حال غنچه هاي نيمه باز
خوش به حال دختر ميخك كه مي خندد به ناز
خوش به حال جام لبريز از شراب
خوش به حال آفتاب

اي دل من گرچه در اين روزگار
جامه رنگين نمي پوشي به كام
باده رنگين نمي نوشي ز جام
نقل و سبزه در ميان سفره نيست
جامت از ان مي كه مي بايد تهي است
اي دريغ از تو اگر چون گل نرقصي با نسيم
اي دريغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
اي دريغ از ما اگر كامي نگيريم از بهار







گر نكوبي شيشه غم را به سنگ

هفت رنگش ميشود هفتاد رنگ




بی مقدمه شروع کرد به نوشتن،داستان کوتاه اما دلنشینی روشروع کرد... برا تو هم تعریفش میکنم:


دستش رو باز کرد و با لبخند کودکانه اش کفت:" اين هوا دوستت دارم".منم خندیدم و گفتم:" منم همینطور..." خیس خیس شده بود انگار بارون فقط برای اون می بارید... انگار با بارون یکی شده بود. خنده هاشم بوی بارون می داد.حتی راه رفتنش، حتی کلامش... . گفتم:" یه وقت سرما نخوری کوچولو، آخه خیلی خیس شدی."... کودک دوباره همون لبخند رو تحویلم داد و همون صدای مهربون بود که گفت:" من که خیس نشدم، تو مراقب خودت باش..." . راست می گفت... خیس نشده بود...! فقط پر از بارون بود فقط از بارون لبریز شده بود نگاش که می کردی آرامش عجیبی داشت -ودیعه ای از بارون- اونقدر آروم بود که گریه ات می گرفت، دیگه نمی تونستی نگات رو بدزدی، می خواستی نگاه کنی... به اون... به بارون... به بارونِ اون... به بارون با اون... . دوست داشتم بارون باشم؛ ببارم و مث بارون شادش کنم؛ باهاش دوست باشم... . اون هیچ وقت بهم نگفت بارون رو برای این دوست داره که... با تفکر کودکانه اش پیش خودش فکر می کرد بارون مامان بابای گل و درخت هاست؛ فکر می کرد حالا که پدر مادر نداره ، می تونه بارون رو سرپرست و یار خودش بدونه به جای من... به جای تو... به جای همه اونهایی که میتونستن دستای کوچیکش رو بگیرن... . راست می گفت...

های... با توام !!! اوه ببخشید قصد جسارت نداشتم، خواستم به خودت بیای... تا حالا شده درد بچه های معصوم و بی سرپرست رو درک کنی؟!شده دلت بخواد براشون بباری؟دم عیدی دلت خواسته صندوقایکمک به اونها رو پر کنی؟! دلت خواسته تیپ نازنینت رو زیر پا بذاری و دل اونها رو شاد کنی؟ شده از خودت بگذری برای کسی که نه دیدیش نه میشناسیش؟ کسی که نخواهد فهمید تو دستش رو گرفتی؟... شده حس جودی رو به بابالنگ دراز درک کنی؟ نمی خوای احساس شریف بابا رو حس کنی؟؟ عزیز... دوست... بامرام... پاشو دستاشون منتظره... زود باش... کمکشون کن... پاشو جوونمرد...
نوشتنش رو ادامه داد:


بهم گفت:" داداشی... کاش بارون هیچ وقت بند نمی اومد." دست خودم نبود همون آن اشکام ریخت... از وقتی اونا رفتن جز من و تو پناهی نداشت... - البته جز بارون- خواستم بهش بگم کوچولوی من نترس؛ بارون همیشه هست تا هروقت دلت بخواد... بغضش گرفته بود... وسط اون بارون دستمالش رو درآورد و بهم داد و گفت :" بیا اشکات رو پاک کن..." وسط گریه خندم گرفت به کودکی و سادگی اش... آخه میون اون بارون خدا که زمین و آسمون رو بهم وصل کرده بود، اشکام هیچی نبودن. دستمال رو ازش گرفتم. گفت:" پاکشون کن" نفهمیدم برا چی... دستمال رو به چشام کشیدم. نمیدونم از اشکای من بود یا بارون یا هر دو. خیس خیس شده بود... نفهمیدم چرا توی اون بارون اصرار داشت اشکام رو !!!پاک کنم.؟

هه... از تو بعیده... تو که باید بفهمی چرا... درسته بارون و اشک الزاما درد نیستن، ولی فکرش رو بکن تو هر مصیبتی، هر دردی رو برداری، هنرهِ... . پاک کردن اشکات توی اون بارون وظیفه بود؛ عبادت اشکات بود. خدایی اش فکرش رو بکن؛ فکر می کنی تو زلزله بم چقدر آسیب رسید به پیر و جوون؟؟ نه فکرش رو کردی؟ یکی دو بسته ای که من و تو فرستادیم(تازه اگه فرستاده باشیم) به چه درد اونا می خورد؟ خونشون می شد؟ سرپناهشون بود؟؟! چی بود براشون؟! داغ عزیزای پرپر شده شون رو برداشت؟!! نه والله... والله نه... کمکی به اونا نبود. فقط ... فقط می گفت: عزیزا... ما هستیم... شریک دردتونیم... می خوایم که وفادارتون باشیم و یاریتون کنیم... حیف که دستامون ضعیفِ... نه وجدانی فکر کردی اگه کوچولوئک دستش به صورت اون میرسید دستمال به دست خودش میداد؟! نه؛ خودش پاک می کرد. میدونم کمتر از این حرفام ولی این رو برا همیشه یاد بگیر: هر کاری... در هر شرایطی ازت برمی اومد بی دریغ انجام بده... بی دریغ و بی چشمداشت بازگشت نثارکن ...
نوشتنش رو ادامه داد:

دستمال خیس خیس شده بود. بهم گفت:" دستمالم رو پس بده." بازم نفهمیدم برا چی می گه، اون تیکه دستمال خیس به چه دردش می خورد؟ بهش دادم؛ دوباره خندید، این بار خوشحالتر از بارهای قبل سرش رو به آسمون گرفت و گفت: "حالا دیگه هیچ وقت بند نمی آد" خندیدم... ولی هنوز به پس گرفتن دستمالش فکر می کردم...


ببین بعضی وقتا چیزی از خودتنیست ولی می تونی باهاش به یکی کمک کنی؛ شاید همه این حق رو بهت ندن، ولی من میگم میشه. تو چی؟! مثلا یه کتاب از خودت نیست ولی پر از حرف و درسه؛ صاحبش نیست که تو اون لحظه بخواد تصمیم بگیره؛ من میگم تو میتونی اون کتاب رو برداری و ازش به دیگری درس بدی؛ با امید اینکه اگه دوستی که صاحب اون بود هم خودش همین کار رو می کرد. یا مثلا از عشق عزیزی پری، گرمی، با طراوتی؛ عشق دیگری بالا بردت؛ آیا نمیشه از اون عشق نیرویی برای کمک به دیگری بگیری با ایمان به محبوب که اون هم همین کار رو می کرد اگه اونجا بود... شاملو از مارکوت بیکل ترجمه کرده بود که:
"می توانم نگه دارم دستی دیگر را
چرا که دستی مرا گرفته است
و به زندگی پیوندم داده است "
میشه... شاید اون کوچولوئک دستمال از خودش نبود که پس گرفت... شاید یادگار عشق مادرش بود؛ و می تونست اون رو برای سبک کردن غم مرد قصه گو به ودیعه بده. به این هم فکر کن. من میگم عاقل(عاشق) بود که خودخواهی نکرد. باید از نداشته هات به دیگران هدیه بدی. هنر نیست داشته باشی و ببخشی. بگو که حاضری این کار رو انجام بدی...

ادامه داد:

از اون روز به بعد هر وقت دلش می گیره، هر وقت غصه داره و قلب کوچیکش پر از درد، آرزو می کنم بارون بباره؛ آخه می دونم چقدر ...بارون رو دوست داره

وه... همینه... کم کم داشت کوچولوئک رو می فهمید... تونست تونست از نداشته اش به اون هدیه بده؛ با آرزوش. خیلیه یه شهاب ببینی و تو اون لحظه برای خودت دعا نکنی و دیگری رو دعا کنی. راستی... فهمیدی اون دفعاتی که آخر حرفام برات نوشتم آرزومند آرزوهایت یعنی چی؟! میدونم می فهمی... ولی بذار بازم بگم اگه حقیرم و ناتوان ولی به قولی میتونم بزرگ شم چون آرزوم بزرگه. همه خوبی ها برای همه خوب ها... بیا با هم برا همه دعا کنیم. باید که خواهان خیر برای همه باشیم. چند وقت پیش همون دریادوستی که بار قبل گفتم میگفت تمرین جدیدش اینه که به جون همه اونهایی که تا حالا یه سلام بهش کردن دعا کنه... بیا با هم تمرین کنیم. دعا به خیر همه... از صمیم قلب.... پس قرارمون تحویل سال نو پای سفره یا نه حتی دربدر، از صمیم قلب دعا برای همه

...می دونم چقدر بارون رو دوست داره. چهره اون روزش که یادم می آد، آرامش و خنده های معصومانه اش که جلو چشام می آد؛ می بینم دوای دردش فقط یه چیز... بارون یه بارون درست حسابی... ناب... بارون من یا تو یا خدا... بباره تا از هرچی غصه خالیش کنه... آرزو می کنم بباره... اون وقت که چشام پر از اشک می شن. حتی بغض ندارم اما چشام خیس خیس میشه. دلم می خواد صداش بزنم و بگم: کوچولوی من؛ نگاه کن، داره بارون می آد، برای تو؛ نگاهش کن..." ولی نیست که ببینه...

ببینم تا حالا فکر کردی استجابت دعا یعنی چی؟ تا حالا صدات رو شنیده؟ الحق شده دعایی کنی و فکر کنی نشنید ولی جوابش رو به نحوی دیگه ببینی؟ مث آرزوی مرد قصه گوی من؟ آرزوی بارون کرد... چشاش خیس شد... آسمون رو کمک خواست... خدا دل دریای اش رو بارون داد و خودش بارید... یا مث من... آرزوی مرگ کردم خدا تو رو بهم داد... نه گلم... آرزوم، مرگم تو نبودی، تو پاسخی به این آرزو و خواست او بودی... به اثبات اشتباه بودنش... فکر نکن اینقدر بی وفا شدم که بگم برام مرگ تدریجی شدی... راستی اگه حالش رو دارین... اون لحظه های نابی که پاسخش رو شنیدین بهم بگین(خرجش یه نظردهی فقط) خیلی دوست دارم بدونم... می خوام شنیدن صدای همیشه خاموش او رو یاد بگیرم... سکوت گیرا رو شنوا بودن؛ چیزی که باید از هم یاد بگیریم.... پس حتما بهم بگین...

ادامه داد و دیگه هیچ چی نتونستم در جواب نوشته هاشبگم، دیگه نمی فهمیدم آخر داستانش رو ...

روزهاست ازم دوره؛ روزهاست که رفته. خودش یه روز زیر بارون گفته بود که باید بره. یادمه اون روز هیچی نگفتم. گفت:" داداشی زود برمی گردم به خدا." نفهمیدم چی میگه. اون روز زیر بارون فقط حواسم به چشماش بود. به چشمایی که از آرامش برق می زد. گفت:" به خدا جای دوری نمی رم. زود بر می گردم. دوباره میام تا با هم زیر بارون قدم بزنیم." نفهمیدم چی میگه. خندیدم. ولی این بار اینگار نخندید. نمی دونم. شاید نباید می خندیدم...

فقط دلم خواست بگم مث امیرکوچولو که مات و مبهوت منتظر نیش مار بود... حتما اون هم درد گزیدن رو حس کرد که نتونست برای دل مهربونت بخنده...

حالا که نیست می فهمم منظورش رو؛ حالا که نیست، هر بار که تنهایی بارون نگاه می کنم، چیزی جز چهره آرومش نمی بینم؛ صداش می شنوم که باز می گه: "داداشی این هوا دوستت دارم" دستاش می بینم که به دو طرف باز بازه. می دونم بر می گرده. می دونم جای دوری نرفته بعضی وقتا ناخودآگاه گریه ام می گیره. دلم براش تنگ می شه و اشکام براش جاری... می دونم دوباره آرزوی بارون کرده. رو می کنم به آسمون و می گم : نگاه کن... بازم بارون... بازم برای تو"... میدونم که آرومش می کنه. می خنده و میگه :" بارون همیشه هست تا هر وقتی که بخوام."

قصه گوی من... این رو بدون... برای آرامش دو قلبِ همراه، ایمانشون به همراهی برتر و محکم تر از هر دلیلی برا با هم بودن... حالا دور از هم یا با هم... اگه این ایمان به کوچولو در تو نبود؛ نمی فهمیدی اشکای تو برای آرزوی اونِ... اگه مومن بودن به خواستی در عین ناتوانی، کافی نبود به جاری شدن خواسته ات،هرگز چشات برای آرزوی اون خیس نمی شد. هرگز از این فاصله خنده هاش رو نمی دیدی، نمی شنیدی... دیگه نگو دردش رو نمی دونی که چرا آرزوی بارون کرد. قصه گوی راستینم... نباید اجازه بدی فاصله بین تو و اون باعث شه دردش رو نفهمی. فقط به این شیوه که نگی نمی فهمم. مومن باشی به احساس عمیق همراهی بین تو و کوچولوی همیشه خواهانِ تو... بیاین همه با هم مومن باشیم به همه خواسته هامون




Sunday, March 14, 2004


   برام يه ميل زده بود... تصنيف کارون... دختر نجيب و آرومی بود و عاشق... می خواستم کارونش رو پر از آب کنم... کارون تو رو... رود کويری تو رو... تصنيف باران رو برای پاسخ به ميلش ساختم... صادق باشم باهات اين اولين انگيزم بود... ولي... حالا هم دلم ميخواد همه حرفايی که بارون... بارون خدا... بارون خودم... بهم گفته بهت بگم...



   بچگی هام از برف و بارون متنفر بودم... هميشه تا برف بازی ميکردم از سرما کبود ميشدم و گريان و نالان ازش فرار ميکردم...



   گذشت... اينقدربا بارون دوست شدم که ساعت ها به خلوتش راه پيدا کردم... اولين پای دوستيمون اين بود که اجازه بدم نرم نرمک نوازشم کنه... اينقدر صميمی شديم که بالاخره تونستم که از يه تيکه ابر با ترانه ای که بهش با فريادم برای دل خودم هديه دادم، بخوام بباره... و باريد.... اون روز رو خوب يادمه... اينقدر با بارونش باريدم تا اون تموم شد و من تازه ميرفتم که شروع شم... معلم ادبياتمون خودش حال و هوای بارون رو ميدونست... درس اون روز از دکتر زرين کوب بود... من دلتنگم استادم بودم واون هم دلتنگ استادش... ارادتش به استاد کلاس درس اون روز رو زير بارون آورد... وه که چه صفايی داد....



   نميدونی .... نميدوني.... يادته؟!......از همون روزا بود که از خدا ابر خواستم به تمنا به گريه.... ابری که عامل اشکم بشه . همنواز اون... يه ابر مهربون و نورسيده مث تو.... گاهی دلم ميخواد بهت فرياد بزنم : چکه کن ای ابرک من  مث ستاره بر زمين... همه اينها از شرم باريدن... که از ابر بخوای به جای تو بباره...... فقط شرم..... شرم از اشک.... از حضور...



   نميدونم کی باهاش بدی کردم که ديگه نخواست باهام دوست باشه.... حسادت کی بود؟ نميدونم...... يادمه اون روزا که ابر و بارون ديگه همپام نبود هر بار بهم ميگفت... سرما ميخوری نرو زير بارون..... ميرفتم.... و سرما ميخوردم .... آخه کی رو بايد بيشتر دوست ميداشتم؟ ابرک خودم يا ابر خدا؟؟!!!



 



   گاهی وقتی همه مث ديوونه ها نگام ميکردن به خودم می باليدم!!!!! تو که بايد تا حالا فهميده باشه آره از عشق ديوونگی هم عالمی داره...



   اما اون روزا بارون به قهر ميبارين و به جايی که دردام رو بشوره به دردم اضافه ميکرد.... چرا بشون نميگفتی که...



  تا اينکه بالاخره بارون زد... يه جور ديگه نازل شد... يه بارونی ديگه همراهم شد تا يواش يواش با بارون آشتی دادم...



   اين حرفا گذشت... تا همين آخرين بارونای اصفهان... ميرفتم به طرف خوابگاه... يکی از همون هوايی های دريا رو ديدم که افق ديد زيبايی  رو داشت از پشت درخت ها... بارون رو می ستود.... اما زير چتر !!!



 



   تو که ميدونی اينجوری نميشه... بايد صاف صادق و شفاف باشي... بايد دل رو به دريا داد... اگه بهش دل نديم که ابر کجاست که تصنيف بارون رو بشه خوند؟؟



   حيفم اومد... اون بارون... اون صدا... اون شرشر زيبا... بايد خيست ميکرد.... بايد با خودش همجنست ميکرد.... تو که چتر ...؟؟ نه ميدونم تو هم چتر بر نميداشتي.... بالاخره همپای هم بوديم...



   آخه مگه ميشه گل رو از دور بو کرد؟؟... مگه ميشه کناری در کار نباشه اما گرمای آغوش رو فرياد زد؟ مگه ميشه دستا از هم دور باشن اما به ياری همديگه رو فشار بدن؟؟  جوابش رو بهم بده... ميدونم ميشه... يادم بده.... بالاخره بايد بشه.... بالاخره بايد بشه دست هم رو بگيريم و رو به خدا نيايشش کنيم.... بهم بگو که ميتونی يا نه؟!!



   اون روز خيس خيس بودم... همجنس بارون... درسته بت گفتم لباسام رو تنم سنگين شده... ولی خودت هم حتما اين رو چشيدی که درد و غم که شسته شه سبکتر از اين حرفا ميشي...



  .......... ولی ابر زمين بايد بدونه بارون اگه غبار دردی رو شست بازم خود درد هست... سنگ که با بارون نميره... فقط غبارش ميره و سنگينش کم ميشه... فقط بايد دست اون بياد و .... زمين خودش بايد بدونه اگه ميخواد دردی نباشه، جنبش بايد که از اون باشه...نه بارون.... بارون لطيف... اما ضعيف... مث گل شازده کوچولو... مث خود امير کوچولو.... نگفتي... چند بار با شازده کوچولو خوابيدي؟؟....



   بارون با هزار بار باريدن لايه ای از سنگ می گيره و زمين _ با اون قدرتش، با تکيه گاه خدايی اش _ اگه بخواد با کمترين تلاشی دنيا رو زير و رو ميکنه چه رسد به غم من يا تو... آخ اگه که اون بخواد....



   ميشنوي؟؟ بارون ميباره... برا هممون... ولی چندتامون دوسش داريم؟؟ جز زمين کدوممون تصنيف بارون رو ميشنويم؟؟ ... راست ميگي.... زمين هم قدر بارون رو نمی دونه... تا جايی که حال وهواش رو داره، از بارون سير ميشه... اون و تو خودش خفه ميکنه.... من که نفهميدم اين در خود فرو بردن بارون از عشق زمين به بارون؟ يا از خودخواهيش؟ يا از بيحوصلگيش؟... بی زحمت بهم بگو جوابت رو....



   گاهی زمين بی رحم ميشه... دست به دست بارون رو می چرخونه.... هی سر کارش ميذاره.... تا پرتش کنه به دريا... ولی يکی نيست به زمين بگه بينوا قدر بدون.... بارون مغرور نيست که از اون بالا مياد پايين پيش ما... ولی نعمت خداست... بايد قدرش بدوني.....



   ولی زمين اون ميده به دريا.... پدر هميشه می گفتن... دريا همون جاست که همونجا آخر خاک... راست ميگفتن... دريا ديگه زمين نيست... اگه زمين جواب بارون رو نده... از عشق اون گل نده.... بارون شايد تا به دريا برسه غم دلش رو کثيف کنه... اما دريا عين طهارت... عين پاکي... زمين که نيست... از من بپرسی ميگم خود خداست... زمين خيلی بی فکر... قدر نشناس... مث گل شازده کوچولو!! آی آی بازم گوش نکردی تا بفهمی چی ميگم بت... اونم مث من و تو فقط يه ريزه ديد داره... از دو تا سوراخ کوچولو و سياه ميبينه .... نميدونه اگه آب رو پس داد به دريا... بارون بالا و بالاتر ميره و اين خود زمين که تنها ميشه.... تنهاترين ميشه.... بارونش که نباشه ... بارون اگه آهش زمين رو بگيره گل و گياه و انسان و همه و همه باهاش بد ميکنن.... آخه بارون عاشق زمينه.... اگه زنده است برای خاطر خوندن برا زمين و تو.... برا انسان...



   اگه زمين ميدونست دريا خونه آب... اگه ميدونست خدای اون آفريننده بارون.... تا آخر دنيا فقط بارون رو با نهايت وجودش می نوشيد.... و حتی نمی گفت شايد سرريز کنه... شايد غرق شه... هزار بار بهش گفتم بايد دل رو به دريا داد.... زمين اگه از بارون سرريز کنه درياست و دريای بارون ابدي... فقط اينه که هر دو رو ابدی ميکنه.... اين و خودت بهم گفتی درسته؟؟؟  اگه از هم سرريز شيم ميشيم اشرف مخلوقات خدا..........



 



 بيا و بهش فکرکن.... مث زمين ديوونگی نکن.....    با ما باش....



 



يا حق






Friday, March 12, 2004


همه چيز گاه اگر کمی تيره می نمايد...
باز روشن ميشود زود
تنها فراموش مکن اين حقيقتی است :



بارانی بايد، تا که

رنگين کمانی برآيد



و گاه روزهايی در زحمت
تا که از ما انسانهايی تواناتر بسازد.
خورشيد دوباره خواهد درخشيد، زود
خواهی ديد.





Tuesday, March 09, 2004

سلام
مدت ها قبل از هم جدامون کردن... نفهمیدم تدبیر خدا در این جدایی چی بودکار اون یا که گناه من بود
فقط میدونم پارسال همین موقعها داداشم برگشت
درسته پیش من نیست و جدا از من زندگی میکنه... ولی هر چی هست بالاخره میدونم برادری دارم
برادری که مث هیچ برادر دنیا نیست...
تو این یه سال کلی چیز ازش یاد گرفتم و با مهرورزی بیدریغش دسته کم محبت کردن به همه رو بهم یاد داده
میخواستم ازش تشکز کنم چون همین کار هم جز کمترین چیزایی که برادرم بهم داده
نمیدوم تدبیر خدا بر دوریمون چی بود ولی تا آخر عمرم دعا میکنم هیچ خواهر و برادری که هم رو دوست دارن دور از هم نیفتن
دوری از برادر بزگتر شکننده است و مرگ آور
تو هم همین دعا رو بکن...
یا نه جامعترش که به نفع هردومون باشه
دعا کن هیچ دو دلداری از هم دور نیفتن...
الهی به امید تو...