●
شب ندارد سر خواب.
مي دود در رگ باغ
باد، با آتش تيزابش، فريادكشان.
پنجه مي سايد بر شيشه در
شاخ يك پيچك خشك
از هراسي كه ز جايش نربايد توفان.
من ندارم سر يأس
با اميدي كه مرا حوصله داد.
باد بگذار بپيچد با شب
بيد بگذار برقصد با باد.
گل كو مي آيد
گل كو مي آيد خنده به لب.
گل كو مي آيد، مي دانم،
با همه خيرگي باد
كه مي اندازد
پنجه در دامانش
روي باريكه راه ويران،
گل كو مي آيد
با همه دشمني اين شب سرد
كه خط بيخود اين جاده را
مي كند زير عبايش پنهان.
شب ندارد سر خواب،
شاخ مأيوس يكي پيچك خشك
پنجه بر شيشه در مي سايد.
من ندارم سر يأس،
زير بي حوصلگي هاي شب، از دورادور
ضرب آهسته پاهاي كسي مي آيد.
□ نوشته شده در ساعت 11:51 PM توسط baran