تصنیف باران                                               online
onLoad and onUnload Example

تصنیف باران

 
 

وبلاگ من

وبلاگ من

خانه

پست الکترونيک

  گپ با ترانه    


 
      دوستان       

 

آينه
نغمه
شاملو
ديوان اشعار
کلبه ي عاشيق

آرشيو

 

 

 

 

 

خداي را ناخداي من ، مسجد من کجاست...؟

Saturday, November 06, 2004

ما در روزگاری هستيم که بسياری چيزها را می توان ديد و باور نکرد و بسياری چيزها را نديده باور کرد...
ساناز... مرگ تو را نه ديدم و نه باور کردم... تو رفتی ... فروغ رفت... مينو رفت... همه در يک سال ...سال بد... سال اشک... سال خون تو... ساناز ... ساناز... عروسک هات را هنوز هم دوست داري؟؟ فکر اينکه سرت رو می ذاشتی روی اونها و اشک می ريختی ديوونه ام می کنه... ساناز... يادته چقدر روی نرده هی مدرسه وقتی دلگير بودی آروم ميزدم تو صورتت... ساناز تو نبايد بميري... ياد اون روزا بخير... آخه من کی می تونستم تصور کنم يه روز تو نباشی ؟!
ساناز يادته هميشه به ين فکرمی کرديم که تا کی رفيق می مونيم؟ ساناز تو هميشه از همه چيز واهمه داشتی که مبادا ما ترکت کنيم... اينه با مرام؟؟ خودت بگو رسمش اينه؟؟
آخه من کی به ذهنم می رسيد يه روز چشم باز کنم خودم پای سفره ی ببينم که برا مهمون کردن روحت برا غريب و آشنا می ندازيم... فروغ آخه کی اين جوری شد که سور عزای تو رو به سفره بشينيم؟! مينو خانم نگفتی اين دسته گلت سختش می شه؟
خدايا... مهربون... قربونت بشم... تو رو خدا حکمت و رحمتت رو قشنگ تر نشون بده... نه با صانحه... نه با سرطان... نه با سرطان...
ولی حق داري... ما که آدم نيستيم بايد زوری ازمون بگيري... و الا کدوم ماه رمضون به فکر خيرات افتاديم؟ کدوم ماه مبارک سهممون داديم به بچه های گشنه؟؟ راست می گن که غم آدم رو عميق می کنه ... به زور عزيزامون رو گرفتی که اونا بيان پيش تو و از اونجا بيان تو مخ ما يه کله بگن جز شما بازم آدم هست...
امسال حس و حال روزه نداشتم... هميشه نگرفتم چون اعتقاد خاصی نداشتم... پارسال گرفتم چون خواستم به سمتت بيام... امسال نگرفتم چون ديدم ين روزه گرفتن بيشتر نافرمانی تا اطاعت؟ تو گفتی نخوريم؟؟ من که باورم نمی شه... که چی مثلا؟؟ که بيايم خونه تا افطار سر مادر غر بزنيم که گشنمه يه چی خوشمزه بپز... يه چی مقوی بخر...
والله کار اکثرمون اينه... هيچ کدوم از وعده هيی که نمی خوريم (جون خودمون) نمی ديم يکی ديگه بخوريم... اصلا هم به رو خودمون نمی آريم که گشنه بودن ما چه سودی به حال اون پابرهنه هی معصوم می خوره...
الحق خوشبحال شما که رفتين... کمتر گناه کردين... شما رفتين با بار خوبيهاتون... ما مونديم و کوله ی که دوش گرفتيم و هر روز تنوع پذيرتر می شيم و گناه تازه تر می ريزيم توش...
خدايا ببخشمون...
ساناز... راستيتش اومدم بهت يه چی بگم و برم... اون روز که نوشتنه گريم گرفت ولش کردم... امروزم که دم سحری حالم گرفته است... و رفتم رو منبر... عالم بی عمل... کاش عالم بوديم... احمق بی عمل...
سانازجان... فروغ عزيز... مينو خانوم... خواستم جسارتا برا فردا دم افطار دعوتتون کنم ين ورا...
می دونم شما کارتون درسته... بی زحمت اگه دعوتمون رو قبول کردين يه نم نم بارون برا دل تنگ ما بيارين... می دونم شيد زورتون نرسه خدا رو راضی کنين، ولی ما دلمون تنگ شده...بذارين يه خورده با هم گريه کنيم...
ساناز يادته هميشه خيس بودم از بارون؟؟ يادته هی برام از ين و اون سراغ يه لباس گرم می گرفتی که بپوشم و يخ نکنم؟؟
اين دفعه لباس نمی خوام... بارون می خوام... نمی دونی چند وقته بارون نزده... چرا يه دو سه بار نم نم بارون زد... ولی حتی زورش نرسيد هوا رو صاف کنه چه رسد به خلق ما...
پس بی زحمت... بارون يادتون نره...
ساناز کاش مامانت عکست رو برام پست کرده باشه... لااقل نگات کنم...
خدايا... کمکون کن خوب باشيم... فکر کنم يه هفته از ماه رمضون مونده... کمک کن امانتی ساناز به بچه ها برسونيم... اجازه بده بيان مهموني... يا خودت يه جا بهتر ببرشون... تنها شون نذار خدايا...
عزيز دلم خيلی گرفته... دلم بارون می خواد... بگو بارون بباره...
غصه نخور نازنين... نکنه دلت بگيره... ببين صدا شون می آد...
باز می گردم. هميشه باز می گردم.
مرا تصديق کنی يا انکار، مرا سر آغازی بپنداری يا پيان، من در پايان پايان ها فرو نمی روم.
مرا بشنوی يا نه، مرا جستجو کنی يا نکنی، من مرد خداحافظی هميشگی نيستم.
باز می گردم. هميشه باز می گردم.
خشم زمان من بر من مرا منهدم نمی کند. من روح جاری اين خاکم.
من روان دائم يک دوست داشتن هستم.
نازنين... غصه نخور... همه عزيزامون هستن... همينجا کنار ما... من مطمئنم فردا... نازنين کاش فردا بارون بياد...

يادته گفتم دلم خواب زياد می خواد... آخه دلم تنگ...
خواب.
تنها خواب
نازنين!
دستمال های مرطوب تسکين دهنده دردهای بزرگ نيستند.
اينک دستی ست که با تمام قدرت مرا به سوی ايمان به تقدير می راند.
اينک سرنوشت، همان سرافرازی ازلی خويش را پايدار می بيند.
شايد، شايد، ما نيز عروسک های کوکی يک تقدير بوده ييم... نمی دانم...
نمی دونم . . .