●
مرگ آنگاه
پاتابه همي گشود که خروس سحرگهي
بانگي همه از بلور سر مي داد --
گوش به بانگ خروسان در سپردم
هـــم از لحظه ترد ميلاد خويــش.
مرگ آنگاه
پاتابه همي گشود که پوپک زرد خال
بي شانه نقره سر به صحرا مي نهاد --
به چشم، تاجي به خاک افگنده جستم
هــم از لحظه نگران ميلاد خــويش.
مرگ آنگاه
پاتابه همي گشود که کبک خرامان
خنده غفلت به دامنه سر مي داد --
به در کشيدن جام قهقه همت نهادم
هــم از لحظه گريان مبلاد خــويش.
مرگ آنگاه
پاتابه همي گشود که درخت بهارپوش
رخت غبارآلوده به قامت مي آراست --
چشــم به راه خــزان تلخ نشســتم
هـــم از لحظه نوميد ميلاد خــويش.
مرگ آنگاه
پاتابه همي گشود که هزار سياه پوش
بر شاخسار خزاني ترانه بدرود ساز مي کرد --
با تخلص سرخ بامداد به پيان بردم
لحظه لحظه تلــخ انتظـار خــويش.
□ نوشته شده در ساعت 10:35 AM توسط baran