تصنیف باران                                               online
onLoad and onUnload Example

تصنیف باران

 
 

وبلاگ من

وبلاگ من

خانه

پست الکترونيک

  گپ با ترانه    


 
      دوستان       

 

آينه
نغمه
شاملو
ديوان اشعار
کلبه ي عاشيق

آرشيو

 

 

 

 

 

خداي را ناخداي من ، مسجد من کجاست...؟

Thursday, April 29, 2004

سلام...

دفتر شعراش رو که می خوندم دلم بدجوری ناله می کرد... نمی دونم شايد يه درد مشترک
شعراش رو به دلم می نشوند... کاش آخرين درد هم مشترک می شد... اووه نه... می دونم
اينجوری خيلی ناراحت می شدی... تازه پرواز اون نازنين که درد نبود... رهايی از هر
دردی بود و وصال هميشگی....

می دونم اگه به اون روز برسم ديگه از هيچی ناراحت نميشم... می دونم شايد الان داره
بهمون می خنده که بابا بی خيال... اينا که شما می گين که درد نيست... می دونم داره
بهمون می گه بيهوده تلف نکنين عمر رو....

گزينش های قشنگی از شاعرای مختلف داشت... مثلا...

دلم نمی آد مثال بزنم... باورش سخت... چه ميشه کرد... زندگی همين بوده و هست...
حالا هی بگين بايد زيبا ديد... حرفی نيست سر تسليم رو داديم... ولی کاش نبايد می
داديم... يه روزگاری غرق در شوق همسان بودن با ديگری بودم... حالا محو خلقت خدا...
که چقدر گوناگون آفريد ما رو... يادته؟! شاکر و مات و مبهوت اين همدلی و يکدلی
بودم... چقدر حرفش رو باهات زدم، چقدر شکرش رو با خدا کرديم... حالا... بايد بگم...
به سلامت دارش...
برای چي؟؟ تفاوت ... تضاد... ناهمگونی... شايد يه روزی
...

حرف از دل بسه فقط بسنده می کنم به يه شعر که تو دفتر نازنين خوش پرواز ديدم...  
يا حق


سر از کوی تو گـيرم که روم جای دگر

کـو دلـی تا بسـپارم بـه دل آرای دگر

عاقبت از سر کـوی تـو بـرون بايد رفت

گـيرم امـروز دگر ماندم و فرادی دگر




Friday, April 23, 2004

سلام مهربون ... بازم حرف من و تو باید توی خلوت باشه و نه توی بلاگ... یکی از دوستان زحمت یه شعری رو برای وبلاگ کشیدن که عینا منتقل می کنم... ولی نگفتند که از کی هست... فردا برات یه شعر دیگه میزنم :


مقــدور هسـت دردلی با شمـا کنـم
یا گاه نام کوچکتــان را صــدا کنـم

اصلا امیــد هسـت که با دستهایتان
این دستــهای غمــزده را آشنا کنـم

ساکت نشسته اید مرا سرزنش کنید
ساکت نشسته اید لب گـــریه وا کنـم

غمهای من اگرچه بزرگند لحظه ای
فرصت دهیـد تا هــمه را بر سلا کنـم

فرصت دهید تا پس ازآن روزهای تلخ
دنیای خوب تازه تری دست و پا کنم
 

از دور دوســت دارمتان وز روبـرو
اصلا نمی شــود که چنیـن ادعا کنــم

هی دلخــوشم که شبــی لای خوابهــا
یکبــــار نام کــوچکــتان را صدا کنــم




Tuesday, April 13, 2004

بنام

سلام. يکی از دوستان ابتدای سال نو در ادامه شعری که از آقای فریدون مشیری زده بودم لطف کردن و حرفهایی رو نوشتن... گفتم بد نیست شما هم بخونین... حالا فعلا تا خودو دستم به نوشتن بره و بارون بزنه از صحبتای ایشان استفاده کنیم...

"....

ما آدمها همينجوريم. مخصوصا من. هيچ وقت قدر خودم رو ندونستم. يه ذره به عظمت خودم ، به ذلت خودم ، به قوت خودم و به ضعف خودم فكر نكردم. همش اين طرف همش اون طرف. آخرش هم هيچي. ناسلامتي من قراره خليفه باشم! تازه وقتي به قول قديمي ها عقلي پيدا مي كنم اونوقته كه براي خودم حساب باز مي كنم كه من منم! يه وجود! يه هستي! يه جوان. برو دنبال اول بيچارگي همين جاست. اينجاست كه كسي بايد بهت بگه تويي وجود نداره! اصلا تو نيستي! كجاي كاري! اگر يك لحظه هستيت رو بگيرند دستت به كجا بنده! كدوم من مي خواد به دادت برسه الا منِ نيستي! چه فايده. هر چي بگن از اين گوش مي شنوم از اون گوش ميدم بيرون! دو در ردن ديگه شده عادت! حتي با خدا! ترس ديگه معني نداره. مگه وقتي كه گيرت بياره! اونوقته كه تازه اونجا هم ول نمي كنم.كلي منت مي گذارم سر خدا كه بابا من بندت بودم. نماز بخون ، روزه بگير و هزار تا كار نكرده رو رديف مي كنم براش كه حقم رو بده! مگه من چه بدي در حقت كردم خدا كه اينطوري اذيتم مي كني! بدي بالاتر از اين كه نمازت رو به رخ خدا مي كشي. كدوم نماز؟ هموني كه از اول تا آخرش نمي فهمي چي داري ميگي؟ خم شو ، راست شو ، بشين ، پاشو، همين. موقع نماز انگاري كه دارند شكنجت مي كنند. لحظه شماري مي كني كه تموم بشه. در حالي كه خدا اون بالا داره مي گه: صديقي! عبدي! بابا باور كن هيچ كسي توي اين خراب شده دنيا بيشتر از من تو رو دوست نداره. نمي شنوي؟ نمي بيني؟ تقصير اون نيست كه. با كدوم گوش مي خواي بشنوي؟ با كدوم چشم مي خواي ببيني؟ با همين ها

بارون وقتي مي باره دو جور مي باره: نم نم و با حال، شرشر و سنگين. جفتش رحمتِ . رحمتِ رحمان. مال همه. بي دين و مسلمان. مومن و كافر و شرشرش وقتي سيل شد ، براي كافر عذابه و براي مومن امتحان. گاهي وقتها هم خيلي سخته. نم نمش براي اوني كه نمي دونه كيه ، جز يه نم نم آب چيزي نيست. تازه كلي هم ناراحت مي شه . يه چتر بزرگ هم مي گيره رو سرش! ميره زير بارون. به اين فكر مي كنه كه با اين آب چه كنم؟ دنبال نفعشه. خوب اشكالي نداره ولي وقتي نفعش رو بردي نمي خواي ببيني از كجا اومد؟ براي چي اومد؟ چرا براي تو اومد؟ نمي خواي يه تشكر خشك و خالي بكني؟ فقط همين ، ازش استفاده كني و ديگه هيچي ؟ يه چتر خوشگل هم بگيري روي سرت و بري زير بارون. بعد هم يه ژست رمانتيك مصنوعي كه : به به ! چَه چَه! عجب فضايي! گاهي وقتها اينقدر اعصابشو خُرد مي كنه كه از زيرش فرار مي كنه. زير لب هم ديگه علاقه اي به بارون نداره. حتي ديگه نمي تونه اداي دوست داشتن بارون رو در بياره! اونهم با چتر خوشگلش! ديگه حتي حاضر نيست صداي نم نم بارون رو بشنوه! ديگه حتي نمي خواد ديگه هيچي. حتي ديگه آسمون رو هم نمي تونه ببينه. دنبال يه چيزي مي گرده كه فرار كنه. در بره تنهايي ايستاده. داره بارون مياد. شنيده رفتن زير بارون بدون چتر يه حس خوبي داره. يه نفع داره. مي خواد ببينه راسته يا نه مي بينه بعضي آدمها دارند بدون چتر زير بارون راه ميرن. لذت مي برند. كم كم دلش مي خواد اونهم بره. بره و بدون چتر زير بارون قدم بزنه

دست مي بره كه چتر خوشگلش رو ببنده. بندازه دور. اونوقت فكر مي كنه : بابا بي خيال. مي خواي بري چكار؟ بري خيس بشي ؟ لباسهات كثيف بشه؟ بخوري زمين؟ از همه بدتر مي خواي مريض بشي؟ سرما بخوري؟ و هزار تا دليل رديف مي كنه كه ول كن. وقت خودت رو تلف مي كني. حالا وقت زياده. يه وقت ديگه برو. حالا كه وقت اين كارها نيست. برو خوش باش. يه ليوان چاي داغ و خلاصه اينقدر اين بيچاره رو بالا و پايين مي كنه كه بالا خره پشيمونش مي كنه. ولمون كن بابا حال داري. بريم دنبال زندگي! آدم عاقل بدون چتر و لباس گرم و باروني و ميره زير بارون؟ اصلا كي گفته گاهي وقتها كار از اين هم بدتر مي شه. همينطوري كه داره رد مي شه ، اونهايي رو كه دارند قدم مي زنند ، بدون چتر ، بدون لباس گرم ، بدون باروني ، مسخره مي كنه! هِر هِر هِر! بيچاره ها ! خودتون رو سر كار گذاشتين! همينجوري ميره و مسخره مي كنه يه وقت مي بينه اين طرف كه اون داره مي ره هي بارون مياد ، شديد و شديدتر ولي او طرف هوا داره صاف مي شه ديگه دور شده فقط يه خورده از آسمون اون طرف رو مي بينه آبيِ! آبيِ! آبيِ! آبي!

و اون آدمهايي كه داشت مسخرشون مي كرد، دارند يه چيزي رو تماشا مي كنند رنگارنگه رنگين كمونه

براي اوني كه مي دونه كيه و چيه ، نم نم بارون يه چيز ساده نيست. نم نم بارون براي اون يه چيزي بيشتر داره. رحمتِ ولي مالِ رحيمِ. شديدتر و زيباتر و لطيف ترو عزيزتر. يه فضليِ كه از طرف رحيم بهش اعطا شده رحمتي كه اون درخواست نكرده و لطف و جود و كرم رحيم بوده. كُلي كيف مي كنه. خدا منو يه چيزي حساب كرد! بهم يه هديه داد! گفت بگير و شكرگزار باش. ديگه هيچي نمي خوام. هميشه منتظره منتظره كه بارون بياد. لحظه شماري مي كنه! مي خواد مزه اين رحمت رو بچشه. مي خواد بدونه كه رحيم چي بهش داده. بارون رو مي خواد نه براي نفعش ، بارون رو مي خواد چون از اون رسيده بارون رو مي خواد چون مي تونه از اون به اون برسه! نزديكترين راه! قشنگترين راه! اما

اين وسط يه چيزي كمه داشت به اين كمبود فكر مي كرد. نگاهش به بيرون افتاد قلبش تند تند مي زد تندتر و تندتر داشت بارون مي اومد! يه بارون نم نم مَشت! داشت مي مُرد! باورش نمي شد كه وقتش رسيده! خودش رو آماده رفتن كرد داشت در رو باز مي كرد كه بره بيرون. يه دفعه « ببخشيد! كجا ميريد! » نگاه كرد كسي رو نديد. فكر كرد شايد خيالاتي شده از شدت هيجان! ولي دوباره شنيد:« صبر كن! نرو! » اين بار ايستاد. صدا ادامه داد : « كجا مي ري؟» و اون گفت: زير بارون. صدا گفت: « دست خالي مي ري؟ » اون گفت: مگه چيزي بايد ببرم؟ صدا ادامه داد:

« اگه اينطوري بخواي بري ، خيس مي شي؟» گفت: خوب بشم؟ صدا گفت: « يعني مي خواي لباست كثيف بشه؟ مگه تازه نخريدي؟ » يه خورده با خودش فكر كرد ادامه داد: « نمي ترسي از اينكه مريض بشي؟ ممكنه بيفتي دستت بشكنه؟ شايد سرت بشكنه؟ ممكنه اتفاقي برات بيفته » صدا داشت همينطوري مي گفت. يه دفعه يه چيزي به ذهنش اومد. يه وقتي ، يه شبي ، يه جايي با رحيم خلوت كرده بود! بهش گفته بود: « رحمتي به تو اعطا كردم. بگير و سپاس گذار باش. مطمئن باش از آن به من مي رسي اگر .. اگر.. هر چي فكر كرد بقيه حرفها يادش نيومد.خيلي فكر كرد ولي بي فايده بود. باز صدا ادامه داد: « به حرفهام گوش مي دي يا نه؟» ولي اون مونده بود چيكار كنه. بد جوري گير كرده بود يه مدت كوتاهي گذشت. يه دفعه به خودش اومد. « مطمئن باش از آن به من مي رسي اگر... اگر با دلت بيايي. » چشمهاش برقي زد. قدمهاش رو سريعتر كرد. صدا كه گويا ترسيده بود داد زد: « پس چرا رفتي؟ چترت يادت رفت؟ مگه نمي خواي با خودت ببريش؟ » و اون برگشت. يه نگاهي به دَور و بَرش كرد. يه لبخندي زد. بعد گفت:

« اوني رو كه بايد ببرم بردم. لذت زير بارون رفتن به اينه كه چتر نباشه. و رفت »

من تا حالا زير بارون بدون چتر نرفته بودم. ولي يه بار تصميم گرفتم برم. به نظرم هيچ باروني به نم نمي نماز نيست. هيچ باروني به زيبايي نماز نيست وهيچ باروني به طروات نماز نيست. موقع بارون اومدن اولين چيز قشنگ بوي خاكه نمي دونم چقدر دوستش داري ولي بوي خاك خيلي جالبه. يه حس آشنا. آدم يه لحظه مي ره وقتي بارون مي باره اول بوي خاكه كه بلند مي شه و اولين كلام نماز بوي خاكه : « الله اكبر ». من كي هستم؟ هيچ كس. تو كي هستي؟ هستي؟ بزرگتر از آنچه تو بدان بينديشي!

بارون يه رحمته يه نعمته يه بخششه به ما. بارون ، پاك مي باره. خالصه. به زمين كه رسيد زشتيها و كثيفيها رو با خودش مي بره و وقتي دوباره به بالا بر مي گرده باز هم تميز ميشه! و دوباره مياد . بارون پاك مي كنه به قيمت از دست دادن زلاليتش! پاكيش! صفاش! واقعا طراوت بعد بارون لذت داره. به خصوص موقع بهار. همه چيز زنده ميشه! تازه و شاد! اينها همه يه طرف ، آسمون بعد از بارون يه طرف! رنگين كمون هم يه طرف! اونوقته كه بايد بگي : « الحمد لله رب العالمين ». هر چه شكر و سپاس توي دنياست بردار و بگو كه باز هم كمه! بگير و شكرگزار باش. بعد بارون ميشه زندگي رو ديد و بعد نماز ميشه آرامش رو لمس كرد. براي زير بارون رفتن بايد حساب و كتاب رو كنار گذاشت. بايد رفت. چيزي براي فكر كردن وجود نداره كه اين بهترين كاره. ارجح بر اون كاري كه حالا داري مي كني! براي نماز خوندن بايد ديوونه بود كه عقل را بدين ره راهي نيست. زير بارون رفتن دردسر داره و نماز با دل خوندن هم

هركه در اين بزم مقرب تر است جـام بـلا بيشتـرش مي دهنـد

ممكنه خيس بشي ممكنه بيفتي و لباسهات كثيف بشه و وقتي گفتي « اياك نعبدُ و اياك نستعين » و فهميدي كه چي گفتي اونوقت تازه كار شروع مي شه. بِ بسم الله. هر چي بيشتر دوستت داشته باشه بيشتر مي فرسته. همه رقم: خوب ، بد ، زشت! اين وسط تو هيچ كاري نمي توني بكني مگه صبر شايد اينجا هيچي بهت نده. هيچي. تا سر حد جون. باقي موندن زير بارون سخته و صبر مشكل تر اما لذت ديدن رنگين كمان رو داره! ممكنه همه چيزت رو بگيره. همه چيز! عزيزترين چيزهات رو مي گيره! از عاقبت كار هم خبر نداري. كاري هم از دستت بر نمياد مگه توكل ، مگه صبر ، مگه نماز تو اونو به عنوان يه دوست قبول كردي. دوستي كه دوسته. و اون هيچ وقت بدِ دوستش رو نمي خواد

ولي يه چيزي اين وسط حواست باشه كه همين نم نم ممكنه سيل بشه. ممكنه بري و لذت ديدن رنگين كمان رو از دست بدي. اونوقته كه مي اُفتي توي سيلنماز با ريا نماز با غَل و غَش نماز با چتر ، سيل مياره

اميدوارم روزي بياد كه همه ، اعمالشون مايه مباحاتشون باشه پيش رحيم

ان شاء الله /span> "





Tuesday, April 06, 2004


دیدی....
بارون غسلش داد... اشکای تو... مادر... دیگه پاک پاک سپردینش به او
صبر می کنم تا خودت حرفت رو راجع به اون روز بارونی برام بنویسی...
فقط...
روحش شاد و دلت از هر داغ و غم آزاد...