تصنیف باران                                               online
onLoad and onUnload Example

تصنیف باران

 
 

وبلاگ من

وبلاگ من

خانه

پست الکترونيک

  گپ با ترانه    


 
      دوستان       

 

آينه
نغمه
شاملو
ديوان اشعار
کلبه ي عاشيق

آرشيو

 

 

 

 

 

خداي را ناخداي من ، مسجد من کجاست...؟

Saturday, March 20, 2004

بی مقدمه شروع کرد به نوشتن،داستان کوتاه اما دلنشینی روشروع کرد... برا تو هم تعریفش میکنم:


دستش رو باز کرد و با لبخند کودکانه اش کفت:" اين هوا دوستت دارم".منم خندیدم و گفتم:" منم همینطور..." خیس خیس شده بود انگار بارون فقط برای اون می بارید... انگار با بارون یکی شده بود. خنده هاشم بوی بارون می داد.حتی راه رفتنش، حتی کلامش... . گفتم:" یه وقت سرما نخوری کوچولو، آخه خیلی خیس شدی."... کودک دوباره همون لبخند رو تحویلم داد و همون صدای مهربون بود که گفت:" من که خیس نشدم، تو مراقب خودت باش..." . راست می گفت... خیس نشده بود...! فقط پر از بارون بود فقط از بارون لبریز شده بود نگاش که می کردی آرامش عجیبی داشت -ودیعه ای از بارون- اونقدر آروم بود که گریه ات می گرفت، دیگه نمی تونستی نگات رو بدزدی، می خواستی نگاه کنی... به اون... به بارون... به بارونِ اون... به بارون با اون... . دوست داشتم بارون باشم؛ ببارم و مث بارون شادش کنم؛ باهاش دوست باشم... . اون هیچ وقت بهم نگفت بارون رو برای این دوست داره که... با تفکر کودکانه اش پیش خودش فکر می کرد بارون مامان بابای گل و درخت هاست؛ فکر می کرد حالا که پدر مادر نداره ، می تونه بارون رو سرپرست و یار خودش بدونه به جای من... به جای تو... به جای همه اونهایی که میتونستن دستای کوچیکش رو بگیرن... . راست می گفت...

های... با توام !!! اوه ببخشید قصد جسارت نداشتم، خواستم به خودت بیای... تا حالا شده درد بچه های معصوم و بی سرپرست رو درک کنی؟!شده دلت بخواد براشون بباری؟دم عیدی دلت خواسته صندوقایکمک به اونها رو پر کنی؟! دلت خواسته تیپ نازنینت رو زیر پا بذاری و دل اونها رو شاد کنی؟ شده از خودت بگذری برای کسی که نه دیدیش نه میشناسیش؟ کسی که نخواهد فهمید تو دستش رو گرفتی؟... شده حس جودی رو به بابالنگ دراز درک کنی؟ نمی خوای احساس شریف بابا رو حس کنی؟؟ عزیز... دوست... بامرام... پاشو دستاشون منتظره... زود باش... کمکشون کن... پاشو جوونمرد...
نوشتنش رو ادامه داد:


بهم گفت:" داداشی... کاش بارون هیچ وقت بند نمی اومد." دست خودم نبود همون آن اشکام ریخت... از وقتی اونا رفتن جز من و تو پناهی نداشت... - البته جز بارون- خواستم بهش بگم کوچولوی من نترس؛ بارون همیشه هست تا هروقت دلت بخواد... بغضش گرفته بود... وسط اون بارون دستمالش رو درآورد و بهم داد و گفت :" بیا اشکات رو پاک کن..." وسط گریه خندم گرفت به کودکی و سادگی اش... آخه میون اون بارون خدا که زمین و آسمون رو بهم وصل کرده بود، اشکام هیچی نبودن. دستمال رو ازش گرفتم. گفت:" پاکشون کن" نفهمیدم برا چی... دستمال رو به چشام کشیدم. نمیدونم از اشکای من بود یا بارون یا هر دو. خیس خیس شده بود... نفهمیدم چرا توی اون بارون اصرار داشت اشکام رو !!!پاک کنم.؟

هه... از تو بعیده... تو که باید بفهمی چرا... درسته بارون و اشک الزاما درد نیستن، ولی فکرش رو بکن تو هر مصیبتی، هر دردی رو برداری، هنرهِ... . پاک کردن اشکات توی اون بارون وظیفه بود؛ عبادت اشکات بود. خدایی اش فکرش رو بکن؛ فکر می کنی تو زلزله بم چقدر آسیب رسید به پیر و جوون؟؟ نه فکرش رو کردی؟ یکی دو بسته ای که من و تو فرستادیم(تازه اگه فرستاده باشیم) به چه درد اونا می خورد؟ خونشون می شد؟ سرپناهشون بود؟؟! چی بود براشون؟! داغ عزیزای پرپر شده شون رو برداشت؟!! نه والله... والله نه... کمکی به اونا نبود. فقط ... فقط می گفت: عزیزا... ما هستیم... شریک دردتونیم... می خوایم که وفادارتون باشیم و یاریتون کنیم... حیف که دستامون ضعیفِ... نه وجدانی فکر کردی اگه کوچولوئک دستش به صورت اون میرسید دستمال به دست خودش میداد؟! نه؛ خودش پاک می کرد. میدونم کمتر از این حرفام ولی این رو برا همیشه یاد بگیر: هر کاری... در هر شرایطی ازت برمی اومد بی دریغ انجام بده... بی دریغ و بی چشمداشت بازگشت نثارکن ...
نوشتنش رو ادامه داد:

دستمال خیس خیس شده بود. بهم گفت:" دستمالم رو پس بده." بازم نفهمیدم برا چی می گه، اون تیکه دستمال خیس به چه دردش می خورد؟ بهش دادم؛ دوباره خندید، این بار خوشحالتر از بارهای قبل سرش رو به آسمون گرفت و گفت: "حالا دیگه هیچ وقت بند نمی آد" خندیدم... ولی هنوز به پس گرفتن دستمالش فکر می کردم...


ببین بعضی وقتا چیزی از خودتنیست ولی می تونی باهاش به یکی کمک کنی؛ شاید همه این حق رو بهت ندن، ولی من میگم میشه. تو چی؟! مثلا یه کتاب از خودت نیست ولی پر از حرف و درسه؛ صاحبش نیست که تو اون لحظه بخواد تصمیم بگیره؛ من میگم تو میتونی اون کتاب رو برداری و ازش به دیگری درس بدی؛ با امید اینکه اگه دوستی که صاحب اون بود هم خودش همین کار رو می کرد. یا مثلا از عشق عزیزی پری، گرمی، با طراوتی؛ عشق دیگری بالا بردت؛ آیا نمیشه از اون عشق نیرویی برای کمک به دیگری بگیری با ایمان به محبوب که اون هم همین کار رو می کرد اگه اونجا بود... شاملو از مارکوت بیکل ترجمه کرده بود که:
"می توانم نگه دارم دستی دیگر را
چرا که دستی مرا گرفته است
و به زندگی پیوندم داده است "
میشه... شاید اون کوچولوئک دستمال از خودش نبود که پس گرفت... شاید یادگار عشق مادرش بود؛ و می تونست اون رو برای سبک کردن غم مرد قصه گو به ودیعه بده. به این هم فکر کن. من میگم عاقل(عاشق) بود که خودخواهی نکرد. باید از نداشته هات به دیگران هدیه بدی. هنر نیست داشته باشی و ببخشی. بگو که حاضری این کار رو انجام بدی...

ادامه داد:

از اون روز به بعد هر وقت دلش می گیره، هر وقت غصه داره و قلب کوچیکش پر از درد، آرزو می کنم بارون بباره؛ آخه می دونم چقدر ...بارون رو دوست داره

وه... همینه... کم کم داشت کوچولوئک رو می فهمید... تونست تونست از نداشته اش به اون هدیه بده؛ با آرزوش. خیلیه یه شهاب ببینی و تو اون لحظه برای خودت دعا نکنی و دیگری رو دعا کنی. راستی... فهمیدی اون دفعاتی که آخر حرفام برات نوشتم آرزومند آرزوهایت یعنی چی؟! میدونم می فهمی... ولی بذار بازم بگم اگه حقیرم و ناتوان ولی به قولی میتونم بزرگ شم چون آرزوم بزرگه. همه خوبی ها برای همه خوب ها... بیا با هم برا همه دعا کنیم. باید که خواهان خیر برای همه باشیم. چند وقت پیش همون دریادوستی که بار قبل گفتم میگفت تمرین جدیدش اینه که به جون همه اونهایی که تا حالا یه سلام بهش کردن دعا کنه... بیا با هم تمرین کنیم. دعا به خیر همه... از صمیم قلب.... پس قرارمون تحویل سال نو پای سفره یا نه حتی دربدر، از صمیم قلب دعا برای همه

...می دونم چقدر بارون رو دوست داره. چهره اون روزش که یادم می آد، آرامش و خنده های معصومانه اش که جلو چشام می آد؛ می بینم دوای دردش فقط یه چیز... بارون یه بارون درست حسابی... ناب... بارون من یا تو یا خدا... بباره تا از هرچی غصه خالیش کنه... آرزو می کنم بباره... اون وقت که چشام پر از اشک می شن. حتی بغض ندارم اما چشام خیس خیس میشه. دلم می خواد صداش بزنم و بگم: کوچولوی من؛ نگاه کن، داره بارون می آد، برای تو؛ نگاهش کن..." ولی نیست که ببینه...

ببینم تا حالا فکر کردی استجابت دعا یعنی چی؟ تا حالا صدات رو شنیده؟ الحق شده دعایی کنی و فکر کنی نشنید ولی جوابش رو به نحوی دیگه ببینی؟ مث آرزوی مرد قصه گوی من؟ آرزوی بارون کرد... چشاش خیس شد... آسمون رو کمک خواست... خدا دل دریای اش رو بارون داد و خودش بارید... یا مث من... آرزوی مرگ کردم خدا تو رو بهم داد... نه گلم... آرزوم، مرگم تو نبودی، تو پاسخی به این آرزو و خواست او بودی... به اثبات اشتباه بودنش... فکر نکن اینقدر بی وفا شدم که بگم برام مرگ تدریجی شدی... راستی اگه حالش رو دارین... اون لحظه های نابی که پاسخش رو شنیدین بهم بگین(خرجش یه نظردهی فقط) خیلی دوست دارم بدونم... می خوام شنیدن صدای همیشه خاموش او رو یاد بگیرم... سکوت گیرا رو شنوا بودن؛ چیزی که باید از هم یاد بگیریم.... پس حتما بهم بگین...

ادامه داد و دیگه هیچ چی نتونستم در جواب نوشته هاشبگم، دیگه نمی فهمیدم آخر داستانش رو ...

روزهاست ازم دوره؛ روزهاست که رفته. خودش یه روز زیر بارون گفته بود که باید بره. یادمه اون روز هیچی نگفتم. گفت:" داداشی زود برمی گردم به خدا." نفهمیدم چی میگه. اون روز زیر بارون فقط حواسم به چشماش بود. به چشمایی که از آرامش برق می زد. گفت:" به خدا جای دوری نمی رم. زود بر می گردم. دوباره میام تا با هم زیر بارون قدم بزنیم." نفهمیدم چی میگه. خندیدم. ولی این بار اینگار نخندید. نمی دونم. شاید نباید می خندیدم...

فقط دلم خواست بگم مث امیرکوچولو که مات و مبهوت منتظر نیش مار بود... حتما اون هم درد گزیدن رو حس کرد که نتونست برای دل مهربونت بخنده...

حالا که نیست می فهمم منظورش رو؛ حالا که نیست، هر بار که تنهایی بارون نگاه می کنم، چیزی جز چهره آرومش نمی بینم؛ صداش می شنوم که باز می گه: "داداشی این هوا دوستت دارم" دستاش می بینم که به دو طرف باز بازه. می دونم بر می گرده. می دونم جای دوری نرفته بعضی وقتا ناخودآگاه گریه ام می گیره. دلم براش تنگ می شه و اشکام براش جاری... می دونم دوباره آرزوی بارون کرده. رو می کنم به آسمون و می گم : نگاه کن... بازم بارون... بازم برای تو"... میدونم که آرومش می کنه. می خنده و میگه :" بارون همیشه هست تا هر وقتی که بخوام."

قصه گوی من... این رو بدون... برای آرامش دو قلبِ همراه، ایمانشون به همراهی برتر و محکم تر از هر دلیلی برا با هم بودن... حالا دور از هم یا با هم... اگه این ایمان به کوچولو در تو نبود؛ نمی فهمیدی اشکای تو برای آرزوی اونِ... اگه مومن بودن به خواستی در عین ناتوانی، کافی نبود به جاری شدن خواسته ات،هرگز چشات برای آرزوی اون خیس نمی شد. هرگز از این فاصله خنده هاش رو نمی دیدی، نمی شنیدی... دیگه نگو دردش رو نمی دونی که چرا آرزوی بارون کرد. قصه گوی راستینم... نباید اجازه بدی فاصله بین تو و اون باعث شه دردش رو نفهمی. فقط به این شیوه که نگی نمی فهمم. مومن باشی به احساس عمیق همراهی بین تو و کوچولوی همیشه خواهانِ تو... بیاین همه با هم مومن باشیم به همه خواسته هامون