●
سلام...
دفتر شعراش رو که می خوندم دلم بدجوری ناله می کرد... نمی دونم شايد يه درد مشترک
شعراش رو به دلم می نشوند... کاش آخرين درد هم مشترک می شد... اووه نه... می دونم
اينجوری خيلی ناراحت می شدی... تازه پرواز اون نازنين که درد نبود... رهايی از هر
دردی بود و وصال هميشگی....
می دونم اگه به اون روز برسم ديگه از هيچی ناراحت نميشم... می دونم شايد الان داره
بهمون می خنده که بابا بی خيال... اينا که شما می گين که درد نيست... می دونم داره
بهمون می گه بيهوده تلف نکنين عمر رو....
گزينش های قشنگی از شاعرای مختلف داشت... مثلا...
دلم نمی آد مثال بزنم... باورش سخت... چه ميشه کرد... زندگی همين بوده و هست...
حالا هی بگين بايد زيبا ديد... حرفی نيست سر تسليم رو داديم... ولی کاش نبايد می
داديم... يه روزگاری غرق در شوق همسان بودن با ديگری بودم... حالا محو خلقت خدا...
که چقدر گوناگون آفريد ما رو... يادته؟! شاکر و مات و مبهوت اين همدلی و يکدلی
بودم... چقدر حرفش رو باهات زدم، چقدر شکرش رو با خدا کرديم... حالا... بايد بگم...
به سلامت دارش... برای چي؟؟ تفاوت ... تضاد... ناهمگونی... شايد يه روزی
...
حرف از دل بسه فقط بسنده می کنم به يه شعر که تو دفتر نازنين خوش پرواز ديدم...
يا حق
سر از کوی تو گـيرم که روم جای دگر
کـو دلـی تا بسـپارم بـه دل آرای دگر
عاقبت از سر کـوی تـو بـرون بايد رفت
گـيرم امـروز دگر ماندم و فرادی دگر
□ نوشته شده در ساعت 9:44 AM توسط baran